آســـو




-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-

امروز فاطمه سلیمی رفتواقعا رفتدیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 

منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدمش که کنارم وایستاده.تمام این مدت می‌دیدمش.امروز دلم می‌خواست به فاطمه بگم قول می‌دی همیشه پیشم بمونی؟همین‌جا، همین الآن که سرتو بغل کردم قول می‌دی نری؟شنیدم که می‌گفت رفت پیش خدا، جاش راحته!


بودنشون شبیه وزش یه نسیم خنکه شبیه غروبای پاییز وقتی هوا هنوز تاریک روشنه و صدای آرش می‌پیچه تو گوشمون‌.بودنشون شبیه خوردن بستنی تو روز گرم تابستونهبودنشون آدمو آروم می‌کنه آدمو خوشحال می‌کنه.درست‌تر این‌که نمی‌ذارن غمگین بشی.نمی‌ذارن با خودت روراست نباشینمی‌ذارن به خودت دروغ بگی.
می‌دونی یه غمی هست که بعد از بودن آدما میاد سراغت‌، غم از دست دادن.در عین حال که همه‌ خوشحالن اون‌جایی که همه دارن بلند بلند می‌خندن تو ساکت می‌شی تو از درون نمی‌شنوی، یه صدایی از ته قلبت می‌گه می‌بینی؟می‌بینی چقدر خوشحالی؟از کجا معلوم چند روز بعد همه‌چیز انقدر خوب باشه؟از کجا معلوم همه‌چیز همین‌قدر قشنگ بمونه.بعد می‌ترسی‌دلت می‌خواد لحظه‌ها رو قاب کنی دلت می‌خواد نیای بیرون از اون قابی که تو ذهنت ساختی.

این قشنگه، تجربه‌ی جالبیه چون انگار از جسمت میای بیرون و روحت به پرواز درمیاد و هه‌چیز رو یه‌طور دیگه می‌بینه اما اون لحظه رو از دست می‌دیدرست همون لحظه و مگه اون چند دقیقه چندبار تکرار می‌شه؟
امروز من درگیر این حس شدم همون لحظه‌ای که عمیقا احساس خوشحالی می‌کردم قلبم به‌درد اومد از تموم شدنش‌.روزا رو شمردم چند روز شد که با همیم؟چندتا راز مشترک داریم؟
و بعد سعی کردم خودمو از آینده و گذشته‌ای که توش زندانی شدم نجات بدم و به همون لحظه‌ای که توشم فکر کنم
غزاله پارسال می‌گفت خانم روشن بهش گفته برای تمرین تمرکز باید همون لحظه‌ای هم که چای می‌خوره فقط و فقط به خوردن همون فکر کنه و این کار شبیه عذابه برای من‌.برای منی که ذهنش برای خودش پرواز می‌کنه ، تحلیل می‌کنه، ایده می‌ده نگه داشتن این بچه‌ی شرور کار آسونی نیست اما بودن این آدما همه‌چیز رو آسون می‌کنه
مثل حالا که من این‌جام و دیگه احساسم مثل شش ماه قبل نیست، این‌که بخش زیادی از اعتماد به نفسم برگشته و می‌تونم کم‌تر فکر کنم، کم‌تر به چیزای بی‌اهمیت توجه کنم.بودن محدوده‌ی امن مگه چیزی جز اینه؟

محدوده‌ی امن یعنی بودن بی‌منت‌.


اوایل مهر با حجم زیادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاسزنگ ادبیات. با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم زیاد فضای بدی نبود می‌تونستم به شوخیاش بخندم و وقتی سوال می‌پرسید زیرلبی یه‌چیزایی زمزمه می‌کردم و برعکس همیشه صدام شنیده می‌شد و این اعتماد به نفسمو چندبرابر می‌کرد.یه پنج‌شنبه‌ای که من سرم پایین بود و داشتم فکر می‌کردم هوا کم‌کم تاریک شدشبیه پارسال که مثنوی می‌خوندیم و تموم نمی‌شدشبیه پارسال که همون ساعت اخوان می‌خوندیم و قاضی شروع کرد شعر خوندننگاش کردمخودمو نگاه کردم که باهاش زمزمه می‌کنمحالا امروز بیستمین پنج‌شنبه‌ای بود که منو به مدرسه گره زد.  قاضی حرف زدانقدر خوب و قشنگ حرف زد که من و فاجو مو به تنمون سیخ شده بود و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم ای کاش آرش بود.بحثایی که ما همیشه دوستشون داشتیمنوع نگاه قاضی به زندگی ‌درست همون‌طور که حدس می‌زدم فلسفی و عمیق بود، فقط برای این‌‌که از این همه فلسفه فرار کنه همه‌چیو می‌بره تو فاز شوخی
امروز تموم شد آخرین عکس یادگاری رو گرفتیم و گفتیم دیگه داره تموم می‌شه.دیگه واقعا همه‌چی داره تموم می‌شه


پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نیستم برای خونوادم این چند وقته که مغزمو می‌خوره وقتی می‌بینم که واقعا دختر بدی نیستم ولی سرزنش می‌شم.

و می‌دونین کاش واقعا کاری کرده بودم و سرزنش می‌شدم، چون این محکوم شدن برای چیزی که در حقیقت وجود نداره خی‌لی دردناک و زجرآوره.
واقعا احساس هیجان سرکوب شده می‌کنم وقتی که قابلیتایی رو توی وجودم می‌بینم که نمی‌تونم توی محیطم و آدمای دورم بروزشون بدم و خاک می‌خورن.
دلم برای خودم می‌سوزه وقتی می‌بینم به هیچ‌کس تعلق ندارم اما با همه هستم.
غصه می‌خورم برای خودی که می‌جنگهتنهاو صبر می‌کنه تا مرزای ذهنیشو نشه‌‌. غصه می‌خورم برای این‌که آرمانای بزرگی دارم اما آدمای دورم مجبورم می‌کنن اونا رو در حد خودشون پایین بیارم.
بیا بغلم و پسر حق داری.
اما بجنگ و صبر کن برای چیزایی که قبولشون داری.


پالاز این‌ها که سن و سالی ازشان گذشته، ثابت کرده‌اند که چیزی  نیستند و به دردی هم نمی‌خورند؛اما بچه‌ها.بچه‌ها برای من خی‌لی اهمیت دارند.من فقط دلم نمی‌خواهد که یک قطره خون از دماغ یک بچه بریزد‌.می‌فهمی؟حالا بگذار بزرگ‌ها هم‌دیگر را پاره پاره کنند.من دیگر اهمیتی نمی‌دهم.

/آتش بدون دود_نادرابراهیمی/


هی پسر
یادته کوچیک‌تر بودیممن اون موقع تازه فهمیدم چی‌م کی‌م و چی می‌خوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمی‌فهمیدم که لاشی‌ن فقط یه‌جایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.ما شدیم بغل‌دستیای هم‌دیگهما یه‌هویی شدیم صمیمی‌ترینا.ما شناخته شدیم با هم.همه‌ می‌دونستن ما اگه قراره جایی بریم اگه قراره کاری بکنیم کنار همیم.اون فیلمی که ساختیم اون دویدنایی که تو کردی و پشت‌صحنه‌ای که برای خودمون ساختیم.
اما می‌دونی فرق من و تو چی بود؟تو دوست داشتی جلو باشی دوست داشتی موقع عرضه کردن خودت باشی و من همیشه می‌خواستم دیده نشم.همیشه اون پشت داشتم یه‌کارایی می‌کردم.اما تو منو رشد دادی.من با دوست شدن با تو به چیزای خوبی رسیدم و البته فهمیدم که چقدرر خودمو دوست ندارممن بدترین روزامو تجربه کردمتو یادته‌.تو اون روز به من گفتی که اشتباه نمی‌کنم یه روزی که ۱۳ ۱۴سالمون بود تو به من گفتی اشتباه نمی‌کنم و من شکسته شدمیک آن احساس کردم واقعا به چیزی ته قلبم ریخت و خوب شدمتو منو از اون آدم نجات دادی.
خودت الآن هیچی یادت نیست از روزایی که حرف زدیم و خواستیم که با هم باشیم.بعدها با "ب" نشستیم به حرف زدن "ب" گفت ناراحت بوده از بودنم با توروزایی که احساس می‌کردم کسی دوستم نداره و خودمو به تو نزدیک می‌کردم باز هم کسایی بودن که براشون مهم باشمجالبه.
آره پسر من و تو خواستیم که با هم باشیم با هم شناخته بشیم و با هم تجربه کنیماما هیچ‌وقت جلوی پیشرفت هم‌دیگه رو نگرفتیم.
تو همه‌چیز رو به من نمی‌گیاما من ته همه‌چی به تو پناه میارمچون تو منو بدون سانسور می‌خوایتو منو همون‌طوری که هستم شناختی.
من و تو با هم متفاوتیمخی‌لی.
یه‌وقتایی واقعا احساس می‌کنم هیچ‌چیزی نداریم که شبیه به هم باشه جز این‌که خواستیم با تفاوتامون هم‌دیگه رو قبول کنیم و عشق بورزیم.
نمی‌دونم فاطمه.
من ته این دوستی رو نمی‌دونم
نمی‌شناسم.
اما هربار که می‌بینمت یه‌چیزی ته‌قلبم از آرمانام فرو می‌ریزه
ما آرمانایی رو دنبال کردیم که حس می‌کنم هرچقدر تو بهشون نزدیک می‌شی من دور می‌شم و این قلبمو به درد میاره.
من تواناییای تو رو می‌بینم و تو نمی‌ذاری بشکنم تو می‌گی که من چیزایی دارم که نمی‌بینمشونتو می‌گی من بلدم ری‌اکشن نشون بدم اما هی پسرکه چی؟
نکته‌م اینه،که چی؟ وقتی نگات می‌کنم و می‌گم تو کاریزما داری و من ندارم پس دیگه خفه‌شو و خفه می‌شی ازت خوشم میاد
وقتی واقعیتمونو به ذهنم میاری گریه‌م می‌گیره اما دوست دارم این حس رو.
کاش تو ناجی من بودی فاطمه.
کاش می‌گفتی می‌سازیم همه‌چیز رو با همغصه نخوردرستش می‌کنیم.
اما من افتادم جایی که باید تنهایی بار همه‌چیز رو به دوش بکشم و تو آدماتو پیدا کردی.
قصه‌مون درازه اما امیدوارم تموم نشه.
آره پسر.
به قول همون بهرامیانی که این روزا ازش حرف می‌زنی
بد وقتی به هم خوردیم سید.


با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.

آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.

خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.

پ.ن : ساعت سه بعدازظهر.



دوسدوستم فوت کرده و من علی‌رغم این‌که خودمو آروم نشون دادم دلم آشوبه و دارم تبعات این دل‌آشوبی رو می‌بینم چون دو روزه که نفسم بالا نمیاد، این‌طوری که باید ده تا یازده‌تا نفس بکشم تا دوازدهمی اون اکسیژن کافی رو به قلبم برسونه.و شبا همراه می‌شه با استرس،ضربان قلبم می‌ره بالا و نفسم تنگ می‌شه و یاد گرفتم که وقتی این‌ مدلی می‌شم باید با بینی نفس عمیق بکشم و دوبرابر زمانی که نفس می‌کشم باید بازدمم طول بکشه و این بازدم باید با لبای غنچه شده باشه. وقتی این‌ مدلی نفس می‌کشم همه‌چیز راحت‌تره.نفسم که راحت بالا میاد بیشتر طولش می‌دم تا لذت نفس راحت نفس کشیدن رو حس کنم، وقتی اکسیژن آروم آروم می‌ره تو ریه‌هام می‌گم خدایا شکرت که می‌تونم نفس بکشم چرا تا الآن متوجهش نبودم و دوباره نفسم بالا نمیاد تا دوازدهمین نفس که همه‌چیز درست بشه.

روزای اول از این اتفاق خی‌لی می‌ترسیدم اما الآن انگار بهش عادت کردم یاد حرف مامان خاله -مامان همسایمون- می‌افتم، وقتی می‌نشستیم کنار هم و تعریف می‌کردیم از مشکلات زندگی و می‌گفتیم فلانی صبر می‌کنه، عادت می‌کنه، می‌گفت :" ننه صبر می‌کنه اما صبرِ با زور."

حالا منم همینم صبر می‌کنم اما ننه صبر با زور.صبر با زور


تو می‌شنوی صدامو

خودت گفتی تو دلای نگرانیتو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.

منم الآن جز تو کسی رو ندارم.

امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.

نیمه‌ی شعبانهمی‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنیدخواسته‌ی زیادی نیست برای کریم بودن شماها‌.

هر موقع به شما توسل کردم رهام نکردینالآن به شما و قرآن متوسل شدم، متوسل شدم که کمکم کنین بفهمین تنها و ناامیدم و از همه‌ی آدما ناامیدم و فقط و فقط شما رو دارم.

تو شبی که دلتون شاده دل ما که شیعیانتونیم رو هم شاد کنید.

ما شنیدیم معجزه می‌کنید 

قبول کردیم همیشه باور کردیم، الآن می‌خوام معجزه رو نشونم بدید 

اون‌جایی که ابراهیم می‌گه خدایا معجزتو نشونم بده خدا می‌گه مگه ایمان نداری بهم؟می‌گه چرا اما برای اطمینان قلبم و ایمانم می‌خوام.

حالا منم از شما می‌خوام برای اطمینان قلبم بی‌قرارم این‌بار شما روز عید نشونمون بدینولایت معنوی که ما تئوریاشو می‌خونیم رو عملی نشونمون بدین و بهمون بگین که تنها نیستیم.معجزه رو نشونم بده.

اعیاد شعبانیه درای رحمتت بازه خدا این بار بازترش کن و دلای ناامید ما رو از ادما پناه بده به سمت خودت.

پناه بده و سلامتی بدهمعجزه رو نشونم بده.عیدی نیمه‌ی شعبانم.



دلم می‌خواست یکی بهم توجه کنه، بعد دو سال دیگه نه تنها روحم بلکه جسمم نیازشو داد می‌زد.این یه هفته خی‌لی گریه کردم و استرس کشیدم چون درد توی بدنم می‌چرخید هرجا گیرش می‌آوردم از زیر دستم فرار می‌کرد و در می‌رفتگیرش نمی‌آوردم و این حالمو بد می‌کردکلیه‌م درد می‌کرد و تا آزمایش کلیه می‌دادم دردم فرار می‌کرد و می‌رفت توی پاهام انقدر که دیگه نمی‌تونستم درست راه برم تا پاهام خوب می‌شد درد می‌اومد بالا و می‌رسید به چشمام.
خسته شده بودم از دردی که تو بدنم گم شده بود و پیدا نمی‌شدخسته شده بودم از تجربه‌ی اورژانس و نوار قلب گرفتن، خسته شدنم از این‌که وسط مهمونی بزنم زیر گریه.اما جسمم نیاز داشت همه‌ی این روزا دردشو فریاد بزنه چون من روحمو خفه کرده بودم .هربار روحم خواست داد بزنه بگه هی بچه بذار یکی کمکمون کنه بذار یکی بغلمون کنه بذار یکی بیاد بگه دوستمون داره من تو نطفه نیازشو خفه کردم و گفتم نه ما باید روی پای خودمون وایستیم و روحم هر بار هیچی نگفت و ساکت نشست و تحمل کرد اما جسمم چموش بود و طاقت نیاورد فریاد زد که درد داره و وقتی روحم جسم سرکشمو دید اونم بلند شد که منم حق دارم منم نیاز دارم دیگه خجالت نکشید و از من نترسید ، دید خی‌لی ضعیف‌تر و نحیف‌تر از چیزی‌م که بخوام دعواش کنم و با جسمم دست به یکی کرد و نیازشو فریاد زد. فکر نکرد قضاوت می‌شه فکر نکرد فلانی نفهمه توهم دارم و فریاد زد.
حالا می‌فهمم که نباید با روحم لج می‌کردم باید می‌ذاشتم فریاد بزنه که اونم نیاز به توجه و محبت داره اونم فریاد بزنه که قرار نیست تنهایی دووم بیاره چون همون‌طور که هزاربار از خودش و حقش می‌گذره برای شادی دیگران، یه جایی‌م باید به خودش نگاه کنه.
روحم و جسمم حسابی این سه هفته زمین‌گیرم کردن و حساب این دو سالی که ازشون کار کشیدمو گذاشتن کف دستم.
و الآن دوباره آروم نشستن تا ببینن من قراره باهاشون چی‌کار کنم.
من نیاز به توجه داشتم دیگه نمی‌تونستم تنهایی دردامو تحمل کنم نیاز داشتم بگم درد دارم و روحم داره اذیت می‌شه و گفتم.این چند روز حسابی نیازامو داد زدم هرچند که هنوز این نفس‌تنگی لعنتی همراهمه اما باید بپذیرمش تا گلومو ول کنه و بره پی کارش.
پیش هر دکتری که می‌رفتم می‌خندید بهم که هیچیت نیست، سالمی و من باور نمی‌کردم چون جسمم نمی‌خواست باور کنه و روحم مدام بهش تشر می‌زد که نه بگو درد داری بگو درد داری.
تیر آخر و تیر خلاص دیشب بهم خورد.اون‌جایی که دکتر کشیدم کنار و گفت ببین این آزمایشایی که داری می‌دی رو دکتر برات نمی‌نویسه چون بعضی از آزمایشا با دیدن چهره‌ی مریض مشخصه من مطمئنم مثلا تو چربی نداری، قند نداری اما مشکلت می‌دونی کجا است؟این‌که فکر می‌کنی مریضی، مشکل تو ذهنته من بهت قول می‌دم تا پنجاه سال دیگه نه شَل بشی نه کور بشیوقتی باهام آروم حرف زد و گفت همه‌ی آزمایشا رو بده که خیالت راحت بشه اما بدون ذهنت الآن مریضه و نیاز داره آروم باشه.
اون‌جا اعتماد کردمبعد از سه هفته انگار فقط نیاز داشتم یکی باورم کنه و بکشتم کنار و برام حرف بزنه و بهم بگه براش مهمم.
چیه این بشر دوپا؟ چیه این جسم و روح و آدمی؟



امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.

حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشستم بینشون، نه، دور شدم اما سکوت کردم و یاد اون آدمایی افتادم که موقع قیام امام حسین از ترس سکوت کردند، با امام حسین نجنگیدند اما یاریش هم نکردند.آیا گناه این سکوت با گناه قتل امام حسین برابر نیست؟



آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم می‌شم امروز پیش تو باشه خیالم راحت‌تره‌.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وان‌یکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر می‌اومد اینو از روی چسبایی که گوشه‌گوشه‌ش خورده بود می‌شد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش.


یک/ این تجربه بی‌نظیر بود رفتن سر کلاس به عنوان معلم عجیب‌ترین چیزی بود که امروز برام اتفاق افتاد و عجیب‌تر از همه اون‌جایی بود که بچه‌ها باهام راه اومدن و اذیتم نکردن و مهربون بودن در کل احساس خوبی نسبت بهشون داشتم و از زینب ممنونم که یه روز از کلاسشو بهم داد با این‌که تهش وقتی مجبور شدم دلیل نیومدن زینب رو به مدیر توضیح بدم داشتم سکته می‌کردم اما همه‌ی لحظاتی که سر کلاس بودم خوشحال بودم اما آه معلمی واقعاً احساس زیباییه. این‌که یه روزایی با تعدادی بچه‌ی راهنمایی کلاس داشته باشی و باهاشون حرف بزنی و تبادل اطلاعات کنی فوق‌العاده است.
دو/ حالا که دو هفته از شروع کلاسا گذشته یه احساس دارم و اون اینه که دانشکده علوم اجتماعی به من احساس خانواده بودن می‌ده من چند روزه توی دانشکده احساس امنیت می‌کنم و این بهترین حسیه که می‌تونه بهم دست بده.
وقتی توی سلف نشسته بودیم و با ملت حرف می‌زدیم این احساس حس مشترکی بود. انگار حالا ما فهمیدیم جامون تو دانشکده کجا است و چی می‌خوایم حالا نفس راحت می‌کشیم و می‌گیم ایول من متعلق به خانواده‌ی بزرگ علوم اجتماعی‌م اتفاقا این جدا بودن از مرکزی یه آپشن محسوب می‌شه که آدما با خودشون ارتباط بگیرن و چیزی این وسط اتفاق دیگه ای رو رقم نزنه.
البته منکر احساس جالب دانشجوی پردیس مرکزی بودن نمی‌شم چون من هنوزم وقتی از سردر وارد می‌شم و اون همه آشنا میکبینم و اون همه احساس هیجان و پویایی می‌گیرم خوشحال می‌شم و حس می‌کنم ایول این‌جا متعلق به منه.
اما هیچی هیچی هیچی به اندازه‌ی جایی که الآن هستم جذبم نمی‌کنه و خوشحالم.

سه/ احساس می‌کنم چند روزیه که متوجه شدم خیر بودن انتخاب رشته‌م رو و نتیجه‌ها رو.
خیر بودن این‌که پردیس مرکزی نیستم و خیر بودن این‌که دانشکده‌هامون جدا است.خدا چقدر همه‌چیز رو درست می‌بینه و چقدر خوب که همیشه اونه که کارا رو برامون هماهنگ می‌کنه.
چهارشنبه‌ها روز پردیس مرکزیه، روزی که ما جمع می‌شیم دور هم، و از این بابت خوشحالیم، امروز اما من دیر رسیدم وقتی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم دوباره همه‌ی روزا رو مرور کردم و خدا رو شکر کردم که دانشکده‌مون جدا از همه‌ی دانشکده‌ها است.

پ.ن: الآن دوباره متن رو خوندم:))چقدر هی دارم می‌گم دانشکده‌مون جدا است:))


برای دیدن یه دوست نباید از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرد که تو کی می‌تونی؟من کی می‌تونم؟ و بعد از این‌که چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامه‌هاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافه‌ی رسمی قرار بذاریدبرای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتب‌ترین لباسامون رو بپوشیم و همه‌چیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیممن به این نمی‌گم دوستی دوستی باید غیر منتظره باشه، دوستی هر روز چیزهای تازه می‌زاید این دقیقاً مفهوم دوستی برای منه.
دوستی باید غیرمنتظره باشه این‌طوری که من بی‌مقدمه زنگ بزنم بگم کجایی؟ تو بگی دانشکده ادبیات طبقه‌ی چهارم تا یه ربع دیگه میای پیشمون آرش رو ببینیم؟و من بگم حله یه ربع دیگه اون‌جام و بعد همه‌ی وسایلمو پرت کنم تو کوله‌م و به مامان پیام بدم دیرتر میام خونهاون موقعی که هوا هنوز تاریک روشنه از دانشکده‌مون تا تاکسیا رو بدوام و مدام ساعتو نگاه کنم درست همون وقتی که لباسام تو معمولی‌ترین حالت ممکنه و من خود خود واقعی و خسته‌مم. دوستی برای من همون لحظه‌ایه که چهارطبقه رو بدون آسانسور میام بالا و بغلت می‌کنم و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زنم از دیدار مشترکمون با آرش خوشحال می‌شم.
دوستی برای من همه‌ی اون لحظه‌هاییه که بعد از چهارماه ندیدن این آدم چشمامون برق می‌زنه و من حرفام تموم نمی‌شه به قول غزاله ما کنار این آدم احساس امنیت می‌کنیم،و این احساسی که ما ازش می‌گیریم فوق‌العاده است، حمایت و گوش شنوا بودن بهترین چیزیه که ما این روزا نیازش داریم.
از هر جایی که حرف می‌زنیم در نهایت می‌رسیم به همه‌ی روزای قشنگمون که تنها دلیلش این بود که ما خودمون بودیم بدون هیچ سانسوری و کی باعث این واقعی بودن می‌شد؟ آرش سری.
این آدم با ویژگی‌های اخلاقی بارزش ما رو به واقعیت نزدیک می‌کرد و ما بعد از روزها فهمیدیم این واقعیت همون ایده‌آل ما است.
سر کلاس این آدم ما راحت حرف می‌زدیم راحت خود واقعیمونو ابراز می‌کردیم اون‌جایی که فکر می‌کردیم خسته‌ایم سرمونو می‌ذاشتیم رو میز و خودکار رو تو دستمون می‌چرخوندیم و با چشمای خسته اما پر از امید زل می‌زدیم به چشمای این آدم وقتی برامون حرف می‌زد از این‌که ادبیات رو برای خودش بخواید، نه موقعیت شغلیش، نه حقوقش نه حتی جایگاه اجتماعی. و ما همین‌طور که خمیازه می‌کشیدیم و سرمون رو میز بود قلبمون پر از عشق می‌شد‌
آدمی که وقتی نتیجه نمی‌گرفتیم می‌نشست رو صندلی و یه عالمه آدم در برابرش می‌ایستادن و غر می‌زدند، شروع می‌کردیم از هفته‌ی قبلمون گفتن که فلانی اذیتمون کرد اون آدم همکاری نکرد و این حرفو بهمون زد، این آدم می‌خندید و گوش می‌شد برای همه‌ی ناراحتیای ما و بعد که خالی می‌شدیم و ساکت می‌شدیم خودمون اعتراف می‌کردیم که خیلی حرف زدیم و حالا موقعی بود که اون شروع کنه و برامون بگه زندگی قراره سخت‌تر از اینا باشه مهم اینه که ما کم نیاریم و همین حرف کلیشه‌ایه از زبون آرش سری برای ما طلا بود.
همین‌طور که الآن دو سال از اون روزها گذشته و ما هنوز وقتی غمگین می‌شیم وقتی تلاش می‌کنیم و نتیجه نمی‌گیریم تو گوش هم زمزمه می‌کنیم یادته آرش سری چه خوش موقع خوند برامون؟امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش و سر پا می‌شیم.
دلتنگی همینه، شما همیشه گوشه‌ای از قلبتونو اختصاص دادید به یه آدم، به یه حس، به یه امید و قرار نیست اون قسمت امن هیچ‌وقت از بین بره، این دلتنگی همیشه باهاتون هست اما هم‌راه و هم‌پای شما است، باعث نمی‌شه شما از کارای روزمره‌تون باز بمونید شما درس می‌خونید، تو فعالیتای اجتماعی شرکت می‌کنید به آدما کمک می‌کنید، آشپزی می‌کنید، می‌نویسید، فیلم می‌بینید، کار می‌کنید و این دلتنگی همیشه با شما است تا جایی که اون آدم رو می‌بینید و همه‌ی حساتون دوباره سرپا می‌شن اون موقع است که شما برمی‌گردید به روزهای قبل، همه‌ی اون روزایی که آدم قبلی بودید با همون حسا چشماتون دوباره برق می‌زنه و قلبتون روشن می‌شه، همون‌طور که من و غزاله و سحر دیروز روشن شدیم، شروع می‌کنید به حرف زدن از هر جا و هر چیز بدون هیچ خودسانسوری‌ای و اون لحظه با خودتون فکر می‌کنید خب ایول دلتنگیم برطرف شد چه خوب شد که دیدمش ‌ اما همین دلتنگی‌ای که تا امروز همراهیتون می‌کرده و اجازه می‌داده با آرامش همه‌ی کاراتون رو انجام بدید تبدیل می‌شه به یه غول، غولی که کل زندگیتونو در بر می‌گیره، بزرگ می‌شه و بزرگ می‌شه و سایه‌ش رو می‌اندازه روی سرتون و شما می‌بینید که عه چی‌شد چرا یه‌هو ساکت شدید؟چرا وقتی دیدار تموم شد انرژیتون رفت و تا خود مترو هرکی تو فکر بود؟مگه قرار نبود تجدید دیدار شما رو زنده کنه؟ و همین‌جا، درست همین‌جا این دلتنگی دست و پاتونو می‌بنده و تا وقتی به گریه‌ و التماستون نندازه ولتون نمی‌کنهتا بعد تا روزهایی که دوباره بی‌مقدمه زنگ بزنی بگی سحر کجایی؟ و بگه طبقه‌ی چهارم دانشکده ادبیات تا یه ربع دیگه می‌رسی بیای آرش رو ببینیم؟
چشماتون برق بزنه
وقتی هوا هنوز تاریک و روشنه.

 


《.بله. بله. کاملا قضیه این‌طوریه که رفتید مدال گرفتید و مستعد نخبگی شدید؟ حالا از هفت خان دوزخی ما عبور کنید تا ثابت کنید می‌ارزید.
من مستعد بی‌خانمانی‌ام تا نخبگی الان. :))))))

تو هم که این‌طور.

هرکی یه جور.》

خلاصه‌ی همه‌ی یک هفته‌ی اخیر و بدو بدوها و امضا گرفتن‌ها و در واقع دانشجو شدن.


چیزی که وجود داره اینه که اگه در گذشته توی یه مکان خاص اتفاقی افتاده باشه که من احساس متفاوتی رو تجربه کرده باشم با هر بار مراجعه به اون‌جا دوباره تبدیل می‌شم به آدم قبل با همون احساس و همون روحیه و همه‌ی چیزی که الآن هستم رو فراموش می‌کنم و هیچ‌جوره نمی‌تونم احساسمو پس بزنم.
پس در نتیجه من همیشه از یه سری مکان‌ فرار می‌کنم، حاضرم ۳۰۰متر بیشتر پیاده‌روی کنم، دو تومن بیشتر پول کرایه تاکسی بدم، یه ایستگاه مترو رو جابمونم تا فرار کنم.
اما همیشه فرار ممکن نیست گاهی مجبوری برگردی و بشی همونی که بودی و بری تو دل ماجرا.
امروز من برگشتم به پارسالخروجی ۳تئاترشهردانشگاه امیرکبیرخیابون حافظ و پارک دانشجو و مهم‌تر از همه، آدما.
اگر مکان‌ها از بین برن آدم‌ها که وجود دارند.
قبل این‌که برم هزاربار با خودم فکر کردم و حرف زدم که دیگه هیچی مثل قبل نیست.
تو و اون آدما عوض شدین و اولویتاتون فرق کردهاون خروجی دیگه اون خروجی نیست.قرار شد آروم باشم و هیچ‌کدوم از حسای قبل رو تجربه نکنم اما نشد. به محض این که از ایستگاه اومدم بیرون قلبم شروع به تپش کرد، صداها تو سرم پیچید و حرفا تو ذهنم مرور شدمسیر رو که طی می‌کردم مدام تکرار می‌کردم که هیچی مثل پارسال نیست پس تو هم مثل پارسال نباش.اما نمی‌شه‌، گاهی آدم زورش به خودش هم نمی‌رسه و دیگه کنار می‌کشه و دستشو می‌زنه زیر چونه‌ش و دعوای ذهنش رو نگاه می‌کنه.
ولی دل آدمی چه تنگ است و جان آدمی چه اندوهگین است.
ولی حقیقت اینه که من دلم برای طراوت پارسالم، خنگ‌بازیام وتجربه کردنام، تنگ می‌شه.
و انگار قرار نیست عوض بشم.
دروغه اگه بخوام ادای آدمی رو دربیارم که نیستم‌، دروغ محض.
چون من هنوز آدما رو دوست دارم و حالشون برام مهمه دلم می‌خواد باهام حرف بزنن و برام بگن، شده از ساده‌ترین روزمرگیاشون.چه‌بسا که خودم هم می‌گم.من آدم حرف زدنم.زیاد هم حرف می‌زنم انقدر حرف می‌زنم که انرژیم تموم می‌شه و خاموش می‌شم می‌افتم یه گوشه.چرت هم زیاد می‌گم اما خب در عوض توقع دارم چرت هم بشنومفکر می‌کنم همین چرت و پرت‌گوییا روزی نجاتمون می‌دن.
من امروز دوباره بهم ثابت شد که چقدر آدما زیبان، چقدرجالب و پیچیده‌ن و چقدر خوشحال‌کننده است که اجازه می‌دن کشفشون کنی.

می‌بینین؟ من بعد از روزها، -شاید بشه واقعاً گفت یک سال- نوشتم‌. از واقعی‌ترین حس و حالام. من امروز دوباره زنده شدم با دیدن جمعی که بهش متعلقم.

این‌بار واقعاً مطمئنم که درست اومدم، مطمئن‌تراز همه‌ی روزایی که گذشت.

پ.ن: مراسم اهدای مدال-بیست و هشتم شهریور-ساعت هفت و نیم شب-چهارراه ولیعصر-با نگار


《من باز نشستم یه دور گریه کردم.》
اون روزی که جواب نهایی کنکور اومد و من به‌صورت غیرمنتظره و بی‌ربط به رتبه‌م یه چیز دیگه قبول شدم پیش فاطمه بودم.انتخاب رشته‌ی اشتباه اون، نتایج منتا چند لحظه خونه رو به خلسه برد و انقدر همه‌چیز عجیب بود که من حتی ناراحت هم نبودم.مغزم باور نمی‌کرد همچین چیزی رودو سه ساعت گذشت من بودم و فاطمه دقیقاً تو یکی از سخت‌ترین حالتایی که می‌تونستیم باشیم و با هم بودیم همین باعث شد قلبمون فشرده نشه و تهش هم با شوخی و خنده همه‌چیز رو برگزار کنیم.
دنبال سهمیه‌ی مدالمم و اعتراض زدن به نتایجی که هیچیش منطقی نیست، این پسر(داداشم) می‌گه چرا فرم سهمیه‌ت رو پر نکردی تو که می‌دونی هیچی قابل اعتماد نیست و هرلحظه ممکنه همه‌چیز عوض بشه بهش می‌گم برادر من وقتی تا هزار و پونصد این رشته قبولی داره یعنی که چی من با رتبه‌ی ششصد قبول نشدم و می‌گه کوتاه نیا و حتماً پیگیری کن.
افتادم دنبال سهمیه و مددی می‌گه درست می‌شه اما امروز کدم کار نمی‌کرد و من رو سایت به رسمیت نمی‌شناخت .
قبل این‌که برم توی سایت به داداشم ویس دادم می‌گم چی انتخاب کنم و چطوری و همه‌چیز رو براش گفتم و آه این پسر همیشه قلبمو به درد میاره انقدر احساسی و زیبا و مطمئن باهام حرف زد که رقیق شدم قشنگ. گفت پای انتخابت بمون مهم نیست چیه مهم اینه که مال توعه.و گفت خوشحاله که دارم می‌جنگم برای چیزی که می‌خوام و پشتم می‌مونه. و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌چیزی واقعاً چه چیزی جز این اطمینان می‌تونست در لحظه قلبمو روشن کنه؟بعد بابا و حرفاش این بشر همیشه منو نجات می‌ده.
اما سایت باز نمی‌شه و من دیگه این‌بار نشستم و گریه کردماز تموم گیر و گورایی که افتاده سر راه انتخاب رشته‌م و بلد نیستم تنهایی هندلشون کنم.
غمگینم دوستان.

غمگین.


 

 

برقا رو خاموش کردن، همه‌جا تاریک شدروضه‌خون شروع کرد، ضجه‌ها و ناله‌ها شروع شد، وسطای روضه رسید و کوچولویی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود شروع به بی‌‌تابی کردمامانش بغلش کرد، نوازشش کرد، باهاش حرف زد، گفت چی می‌خوای؟ بچه مدام گریه می‌کرد، وسط گریه‌هاش گفت:《آبا آبا‌‌》 آبجیش سریع از وسط جمعیت بلند شد و رفت براش آب بیاره، کل این ماجرای آب آوردن سر جمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما این بچه هر لحظه بی‌تابیش بیشتر می‌شداز این بغل به اون بغل می‌شد مادرش بغلش می‌کرد و مدام تو گوشش می‌خوند:《آبحی برات آب میاره، ببین داره میاد نگاش کن》بچه آروم نمی‌شد، آبجیش نزدیک شد چشمای این بچه برقی زد و آروم شد. مادرش لیوان آب رو گرفت جلوی دهن بچه و گفت به یاد طفل شش ماهه‌ی امام حسین که تشنه شهید شدو چشماش پر از اشک شد
چقدر طول کشید؟عمو هنوز رفته آب بیاره‌.
روضه، روضه‌ی مجسمه‌.


پا پیش می‌ذارم برای شناخت آدما و جالب به نظر میان اما هر کدومشون چیزی از خودشون نشون می‌دن که باعث می‌شه بکشم عقب.
چیزی که هیچ‌جوره قابل چشم‌پوشی نیست و این غمگینم می‌کنه.
و واقعاً کو اون شور و اشتیاق برای شناخت آدما؟ و کو اون تصورات مثبتی که واقعی می‌شد؟
هیچ آدمی نیست که بعد حرف زدن باهاش بگم دتس ایت.
همینه.
نهایتاً این مدلی می‌شم که خب اوکی کیوت و جالب به‌ نظر میاد بذار باشه.
کجان آدمای جالبی که بودن باهاشون و حرف زدن باهاشون باعث شفافیت روح می‌شد؟


●با دیدن آدمایی که چشماشون برق می‌زنه گریه‌م می‌گیره چون من روزی جزء همین آدما بودماحساس می‌کنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.
هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل می‌کنه و این از بزرگ‌ترین دارایی‌هامه حتی اگه بلد نباشم از رابطه‌هام مراقبت کنم.

اما خی‌لی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.
همه‌ی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که تو چشمای کسی نگاه نکنم.
چون می‌دونستم از بین این همه آدم اگه حتی یه نفرم چشماش برق بزنه باعث می‌شه من وصل بشم به روزایی که نباید، یاد خاطره‌هایی بیفتم که گرچه یادآور روزای خوبمن اما نباید نباید نباید.
قلبم باز جا موند.
و این اتفاقی بود که نباید می‌افتاد.
قرار نبود دوباره تو چشمای آدما نگاه کنم تا برق چشماشون مستقیم بخوره توی قلبم و قلبمو روشن کنهچون این روشنایی برام زیاده و من همیشه مرزای روحی‌ای دارم که باید نگهشون دارم.
اما نبستم دوستِ من چشمامو باز کردم و چند ثانیه حسابی خیره شدم تو چشماتو نباید این‌طوری می‌شد.
باز از روحم مراقبت نکردم و جا موند.

تکه‌های روحم این بار جا موند وسط اون چهارراه.

●دنبال محبوب گشتن دویدن دنبال آدمی که تو رو به خاطراتت وصل می‌کنه !
از این جا به اون‌جا دویدن و نفس‌نفس‌زدن، هزار بار نقشه چک کردن، گذشتن و رفتن پیوسته.گذشتن و رفتن پیوسته.گذشتن و رفتن پیوسته.
همه‌ش به خاطر آدمی که ما رو وصل می‌کنه به روزایی که خودمون بودیمما همه‌ی این دو ساعتو نیم دنبال اون آدم ندویدیم، ما دنبال تکه‌های گمشده‌ی خودمون بودیم که اونا رو وقتی پیدا می‌کنیم که اون رو می‌بینیم.
●وقتی راه می‌رم، وقتی با آدما حرف می‌زنم، وقتی پیام می‌دم، وقتی سلام می‌کنم، وقتی از خنده‌ی آدما عکس می‌گیرم، وقتی صداشونو ضبط می‌کنم، یه قسمتی از روحمو جا می‌ذارمالآن تیکه به تیکه‌ی روحم جا مونده، یه تکه‌ش روی پله‌های دانشکده‌ ادبیات، یه تکه‌ش افتاده توی کتابخونه‌ی فرهنگ و حالا یه قسمت دیگه‌ش وسط راهروهای علوم‌اجتماعی.
 

و من هنوز بلد نیستم ز روحم مراقبت کنم.

+من خوردم به تو

به رگ‌های چشمات

من خوردم به تو

به سرمای دستات

من خوردم به تو

به آجر به سنگ

به دیوار سخت

به چرخای لنگ

من خوردم به تو

-بمرانی،مردمی-


تعهدی که نشونه‌ش توی دستای آدما است، از نگه داشتن حریم نگاهشون مشخص می‌شه.

و تطبیق این دو تا با هم به شدت لذت‌بخشه.

حتی برای کسایی که از دور به ماجرا نگاه می‌کنن و هیچ‌کدوم در طرفین تعهد نیستن.

+جزییات، جزییات، جزییات! من بنده‌ی جزییاتم.


این آدم شور زندگی داره و این ویژگی‌ایه که من تو آدمای دیگه کم‌تر می‌بینم یا حتی شاید بگم اصلاً نمی‌بینم، این آدم شوق ادبیات خوندن داره و شوق زندگی از توی چشماش منعکس می‌شه، این قلب من رو به درد میاره چون می‌دونم که روزی این من بودم با چنین ویژگی‌هایی.
این من بودم که وقتی یه جلسه از کلاس مدرسه رو پیچوندیم و رفتیم توی کتابخونه‌ای که حکم خونه‌مون رو داشت، چشمام موقع حرف زدن برق می‌زد و قلبم ضربان مشخصی نداشت.
درست یادمه یه بعدازظهری که رفتیم و من روی میز نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار پشت کتارخونه و می‌شنیدم که بچه‌ها دارن حرف می‌زنن،
بحث اون روز درباره‌ی خودمون بود، داشتیم در مورد ویژگی‌های خوبمون حرف می‌زدیم و بچه‌ها می‌گفتن که تو چشمات برق می‌زنه سر کلاسا و این ما رو به وجد میاره، اون روزی که من از هیجان بلند بلند فکر می‌کردم و شیفته‌ی آشنایی با آدمای جدید بودم.
اما شاید بزرگ شدم
و این بزرگ‌ شدن چیزی نبود که من دنبالش باشم.
دلم برای فاجو تنگ شده دلم برای سوگل تنگ شده اینا آدمایی‌ن که من رو از محافظه‌کاری نجات می‌دن.روزایی که مدرسه بودیم و من می‌رفتم تو لاک خودم، روزایی که از تمام دنیا می‌ترسیدم و طبق عادت ناراحت شدنم کز می‌کردم یه گوشه و حرف نمی‌زدم، این فاجو بود که وسط غم و تنهاییام دستمو می‌گرفت و نجاتم می‌داداین فاجو بود که بلندم می‌کرد و یادم می‌داد حرف بزنم یادم می‌داد بلند بلند خواسته‌هامو فریاد بزنم حتی اگه شنیده نشن.
داشتم می‌گفتم که این آدم تنها کسیه که من می‌بینم شور زندگیش تو چشماش منعکس می‌شه این آدم تنها کسیه که منو یاد گذشته می‌اندازه.
و دیروز که با غز توی دانشکده حرف می‌زدیم غزاله منو به حرف وادار کرد و من داشتم چیزای عجیبی می‌گفتم.
بهش گفتم دلم می‌خواد یکی منو بندازه توی راه و وقتی راه افتادم اون موقعی که حواسم نیست ول کنه و بره، چون حتی این‌که بدونم داره رهام می‌کنه ممکنه باعث بشه کنار بکشم و ادامه ندم‌.
داشتم می‌گفتم گاهی فکر می‌کنم لیاقت شاگرد آرش بودن هم ندارم.وقتی اون‌قدر زیبا داشت ما رو به دوستاش معرفی می‌کرد ما لایقش نبودیمما لایق این نبودیم که بگیم شاگرد آدم بزرگی مثل آرش بودیم اما ما هنوزم مدیونشیمهمین یه ذره شور و شوقی که زنده‌مون نگه می‌داره رو آرش توی وجودمون تزریق کرد.
من خی‌لی وقته که چشمام برق نمی‌زنه خیلی وقته که قلبم نمی‌لرزه، خیلی وقته که بدو بدو از در نمیام تو و بگم می‌شه یه چیزایی تعریف کنم؟ خیلی وقته با آدما حرف نزدمعادت حرف زدن و تعریف جزییاتمو از دست دادم مگر این‌که هرچند وقت یه بار این روحیه‌م رو زنده کنن، آدمایی مثل شایا، با رفتارا و حرفایی که منو یاد خودم می‌اندازه، خیلی وقته که 《معمولی》 زندگی می‌کنم.
دیروز سر کلای احساس کردم یه‌کم به قبل نزدیک‌تر شدم، اینو وقتی فهمیدم که داشتم درباره‌ی مبحث مورد علاقه‌م ارائه می‌دادم و برنامه‌م ده دقیقه ارائه بود اما وقتی شروع کردم نیم ساعت تمام درباره‌ش حرف زدم و کل این نیم ساعت همه‌ چیز توی ذهنم بودچیزی که من رو به خودم نزدیک‌تر می‌کرد و تهش که گفتم تموم تو چشمای زهرا نگاه کردم و بهم لبخند زد.اون می‌فهمه که چی خوشحالم می‌کنه.
خوشحال بودم که بچه‌ها موضوعم رو دوست داشتن و خوشحال‌تر شدم وقتی دیدم همین بچه‌های منفعل که در طول این دو ماه حسابی از دستشون عصبانی بودم و غر زده بودم، بعد حرفام توی گروه همه‌ی اون کارا رو انجام داده بودن و پیگیری کرده بودن.
همه‌ی این دو ماه و از روزی که نمایندگی بهم تحمیل شد از دستشون حرص خوردم، از این‌که بدیهیات رو نمی‌دونن، از این‌که آداب معاشرت بلد نیستن، از این‌که مشخصاً《بچه》ن.
اما دیروز یه نفس راحت کشیدم که نه، می.شه امیدوار بود.
نمی‌خواستم بچه‌ها بدونن المپیادی بودم چون می‌دونم که گارد می‌گیرن و باعث می‌شه فکر کنن تو یه آدم متفاوتی برای همین برگه‌ی پیش‌ترمم رو خی‌لی ریز نشون استاد اندیشه دادم و فکر می‌کردم دنیا رو فتح کردم و کسی متوجه نشده اما سر کلاس بعدی یکی از بچه‌ها اومد و پرسید تو المپیادی بودی؟:)
و من این‌طوری بودم که عه از کجا فهمیدی!!
و بله، فهمیدن این یه نفر به معنای فهمیدن کل علوم‌اجتماعیهالبته که در نهایت چیزی نمی‌شه.هر گاردی که بوده تا الآن شکسته‌ شده.


شبیه هم نیستیم اما فکر می‌‌کنم اومده تا منو از شر ترسام نجات بده.
هرجا من شک می‌کنم از حرف زدن، از موضع گرفتن از این‌که حقمو بیان کنم و سعی کنم بگیرمش زهرا دستمو می‌گیره و منو می‌اندازه وسط ماجرا.
و بعد کنار واینمیسته و نگاه کنه تا ببینه چطوری حقمو تنهایی می‌گیرم.
کنارم وایمیسته و هرجا من کم میارم و نفسم یاری نمی‌کنه اون حرف می‌زنه، اون پشتمو گرم می‌کنه.
امروز سر کلاس بعد اون سوال من ترسیدم و به زهرا نگاه کردم و گفتم حقیقتو بگیم؟ و گفت حقیقتو می‌گیم
می‌دیدم که چشمای اونم می لرزه می‌دیدم که که ترس نمی‌ذاره درست حرف بزنه و فقط سرشو ت می‌ده اما وقتی استاد گفت کیا؟ و ما دستامونو گرفتیم بالا یک آن احساس کردم من و زهرا در برابر دشمنامون وایستادیم و باز ترسیدم همه‌ی چشمایی که با سرزنش به یمت ما بود.اون حرف زد اون حسابی دفاع کرد و من فقط ته دلم به جرئتش آفرین گفتم.
بیشترین دیالوگی که این روزا بین من و اون مشترکه اینه که دانشگاه ازم انرژی می‌گیره اما در قبالش چیزی بهم نمی‌ده.
و دوشنبه‌ی قبل رو مرور کردیم.
وقتی تازه نسبت به بچه‌ها امیدوار شده بودیم و فهمیده‌ بودیم تنها نیستیم همه‌ی چیزایی که فکر می‌کردیم از بین رفت و من و زهرا فرو ریختیم.
چیزی شبیه به امروز باز ما بودیم در برابریک لشکر آدم که مدام تو گوشمون می‌خوندن شما مطالبه‌گر نیستید شما مطالبه‌گر نیستید و ما فقط حرص می‌خوردیم
هر روز بعد اون همه سر و کله زدن با آدمایی که هیچ درک متقابلی ندارن جلوی در ورودی دانشکده وایمیستیم و می‌گیم بالاخره این‌جا هم به ما احساس تعلق می‌ده اما این‌که اون روز چقدر نزدیکه نمی‌دونم.
اما در نهایت امروز می‌گم که خوشحالم، خوشحالم آدمی این روزا کنارم راه می‌ره که جسارت بیان کردن و جسارت تغییر دادن داره.
چیزی که من همیشه تو رویا می‌پروروندم و زورشو نداشتم.
علوم‌اجتماعی، علومج، مطمئنم یه روزی هم دوستمون می‌شی.
مطمئن مطمئنم!


بمب یک عاشقانه

یه دقیقه دیگه تو این شهر معلوم نیست کی زنده است کی مرده.

اگه قرار باشه من یه دقیقه دیگه زنده باشم، فکر می کردم دلم می‌خواد یه چیزایی بهت بگم که هیچ وقت نگفتم

این که من چقدر قیافه‌تو، صداتو، لحن حرف زدنتو، حتی وقتی باهام دعوا میکنی، خنده هاتو، همین خنده ای که میکنی و من خیلی وقتا نمیفهمم داری به من میخندی یا واقعا خوشحالی، اهمیتی که به کارت می‌دی، به شاگردات می‌دی، شانی که برای خودت قائلی، همین آرایش ناشیانه ی قشنگی که کردی رو دوست دارم.

پ.ن: * « نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود .
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست . »
شاملو


امروز رفتم پردیس مرکزی پیش غزاله و یک ساعت و نیم نشستیم تو هنرها و حرف زدیم.از هر دری سخنی و تهش به این نتیجه رسیدیم که مشکل ما حس تعلقه.ما به هیچ‌جا و هیچ جمعی احساس تعلق نداریم جز خودمون.
ما گیر کردیم توی دوستیامون .درسته سحر و لیلی حدیثه رو پیدا کردن من هستی و زهرا رو پیدا کردم و غزاله فاطمه رو.
اما در نهایت چی؟
توقع ما از دوستی بالا رفته.ما یه مدل دوستی رو یاد گرفتیم که دیگه هیچ‌جا پیداش نمی‌کنیم و آدما رو به خاطر عیب های ساده‌شون کنار می‌ذاریم.البته شاید واقعاً چیزایی که من ازش حرف می‌زنم عیب نباشه اما ما به بهترین‌ها و ایده‌آل‌ترینا فکر می‌کنیم.ما فکر می‌کنیم به رفاقتایی که بینمون شکل مرفته و آدمای دیگه صرفاً با هم دوستن.
من آدم راحتی‌م توی جمعاراحت حرف می‌زنم راحت نگاه می‌کنم راحت با آدما کانکت می‌شم و راحت می‌گم فلانی چقدر کفشات خوشگله!
اما حقیقت چیه؟ حقیقت اینه که وقتی دادم اینقدر راحت و کول رفتار می‌کنم یه چیزی از درون داره مغزمو می‌خوره چیزی که من بهش می‌گم معذب بودن!
و آدما هیچ‌وقت این وجهه‌ی من رو نمی‌بینن آدما هیچ‌وقت درک نمی‌کنن که می‌گم من تو ارتباطام آدم خجالتی‌ایم.آدما برنمی‌تابن وقتی می‌گم من تو فلان جمع معذب بودم، چون این حسم هیچ نمود بیرونی‌ای نداره و این خیلی عجیبه.
آخرین باری که با سحر حرف زدیم سحر می‌گفت طول می‌کشه تا با آدما راحت باشه اما فلان آدم براش این شکلی نبوده، تو اولین دیدار این‌قدر راحت بوده که سریع هم‌کلام شده و حرفش این بود که چرا؟ اون آدم چه ویژگی‌ای داشته که باعث این حس می‌شده.
اون شب به سحر گفتم احتمالاً به خاطر امنیتیه که توی رابطه‌تون وجود داره.این‌که فلانی حریم شخصیت رو حفظ می‌کنه، هم جسمی و هم ذهنی.
و بعد توی خاطراتم دنبال آدمایی گشتم که باهاشون راحت بودم و به مثال نقض برخوردم دو تا نمونه‌ی درست و حسابی که بهم ثابت می‌کرد وماً حفظ حریم شخصی باعث راحت بودن من با آدما نبوده، کما این‌که آدمایی وجود داشتن که به حریم ذهنیم بدون اجازه وارد شدن و من این رو خوشایند دونستم.
پس مشکل از کجا است؟
اولین نمونه فاطمه است آدمی که الآن صمیمی‌ترینم محسوب می‌شه.فاطمه کسی بود که توی اولین دیدار به حریم ذهنیم ورود کرد و من نه تنها ناراحت نشدم که با کمال میل پذیرفتمش و هیجان‌زده شدم.
چون فاطمه اون روز جلوی در سایت مدرسه‌ی راهنمایی وقتی داشتم مشکلمو تعریف می‌کردم چیزی رو گفت که هیچ آدم دیگه‌ای بهم نگفته بود و چیزی رو گفت که من اصلاً منتظرش نبودم اون اولین مکالمه‌ی م بود که فاطمه انقدر راحت حرفایی رو به من زد که آدما بعد چند سال دوستیشون هم نمی‌زنن.
الآن؟ فاطمه از صمیمی‌ترین آدماییه که دورم دارمشون.
مورد دوم رو نمی‌تونم اسم بیارم نمی‌تونم چیزی درباره‌ش بگم چون قراره یه راز بمونه برای خودم.اما حسم نسبت به اون آدم این مدلیه که اولین بار بدون این‌که من جلو برم یا کنشی انجام بدم سر حرف رو باز کردچیزایی رو از گفته‌هام برداشت کرد که من حتی فکرشم نمی‌کردم و باعث شد دهنم از تعجب باز بمونه.چون من یه کلمه می‌گفتم و اون آدم صدتا کلمه برداشت می‌کرد که همه‌ی اون صدتا کلمه یه برداشت جدید بود و من از این‌که داره از حرفام برداشت متفاوتی می‌شه به هیچ‌وجه ناراحت نبودم.
منی که اجازه نمی‌دم کسی جز آدمای امنم موقع ناراحتی و خوشحالی کنام باشن خوشحال شدم وقتی به دیوار تکیه داده بودم و از آدما دور شده بودم و داشتم از استرس پوست لبمو می‌کندم این آدم اومد تو نزدیک‌ترین فاصله وایستاد و گفت چی شدی.
چون من حسی رو دریافت می‌کردم که تعریفش چیزی نبود که من تا اون موقع از امنیت داشتم.
این تعریف جدیدی از امنیت بود.
همه‌ی اینا باعث شد حرفی رو امروز به غزاله بزنم که تا حالا نزده بودمامروز به غزاله گفتم من همون‌قدر که از آدمایی خوشم میاد که حریمم رو حفظ می‌کنن از آدمایی خوشم میاد که به حریمم وارد می‌شن و بی‌گدار به آب می‌زنن.
اما چی باعث این احساس خوشایند می‌شه؟ چی باعث می‌شه آدم اجازه بده کسی بدون اجازه وارد حریم ذهنش بشه و اگر همون رفتار رو آدم دیگه‌ای انجام بده دچار حس انزجار می‌شه؟


«.مثل یه جوجه‌ی سرگردون همه‌ی صحنا رو گذرونده بودم راهای جدید رو پیداکرده بودم، جلوی در بهشت ثامن نشسته بودم تا در رو باز کنن و باز نشده بود، آخرش رفته بودم دارالحجه و تکیه داده بودم به ستون، تو دلم گفته بودم خسته شدم و بغضی دارم که غرورم نمی‌ذاره بشمش خودت جورش کن . بعد زیارت‌نامه رو برداشته بودم و دنبال جای نشستن گشته بودم شروع کردم خوندن اما انگار گوشم دنبال معجزه بود، صدای روضه می‌اومد زیارت‌نامه رو بستم و گفتم همینه؟برم دنبالش؟ کل دارالحجه رو دنبال صدا گشتم و آخرش وقتی ناامید شده بودم توی راهروی تاریک هیئت لبنانی رو دیده بودم که نشسته بودن و روضه می‌خوندن؟. من؟ غریبه بودم اما نشستم اون گوشه کنار یه پسربچه گوشیمو درآوردم، فیلم گرفتم و با اولین صدایی که از روضه‌خون شنیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه می‌کردمبه جای تموم اون دوسالی که اون گوشه‌ی تهرون غریب افتاده بودم گریه کردم و فهمیدم نه این‌جا هیچ‌کس غریب نیست.»

تابستونی که مشهد رفتم حالم شبیه هیچ‌ وقت دیگه‌ای نبود حتی شبیه اولین مشهدی که با این آدما رفتم هم نبودیه چیزی متفاوت از همه‌ی چیزایی بود که تا حالا تجربه کردم، همه‌ش دلم می‌خواست بشینم یه گوشه و لحظه‌ها رو ببلعم.دلم می‌خواست انقدر به گنبد نگاه کنم که هیچ‌وقت تصویرش از جلوی چشمم کنار نره، دلم می‌خواست گوشام صدای نقاره رو فراموش نکنن، دلم می خواست بطریم از آب سقاخونه خالی نشه اما ماجرا اینه که همه‌چیز تموم می‌‌شه و فقط یه لذت همراه با غم می‌مونه توی وجود آدم.

داشتم می‌گفتم نمی‌دونم چرا تلاشی برای اومدن نکردم، نمی‌دونم چرا انقدر سریع گفتم نمیام و ثبت‌نام نکردم، گفتم نمی‌دونم چرا حتی با مامان حرف نزدم. اما حالا ماجرا اینه که دلم جا مونده، مثل همیشه، خودم این‌جا و دلم پیش آدمایی که می‌رن.

من هر روز دلم تنگ می‌شه هر روز یادم میاد که توی صحنا راه می‌رفتم و یه چیزی یه چیزی ته دلم می‌گفت این‌جا همون‌جاییه که می‌تونی بشکنی و من بارها شکستم و خودش دستمو گرفت و بلندم کرد!

این بار؟

وسط همه‌ی نتونستنا و غم‌هام منتظرم، منتظرم یه بار دیگه دستمو بگیره و بلندم کنه


«.یک لحظه، یک لحظه چشیدن رهایی، یک لحظه جرقه زدن امید.»

دیدین گفتم؟ دیدین گفتم خدا منو تا نزدیکش می‌بره و نشونم می‌ده اما دستمو می‌بنده که جلوتر نرم؟ 

من یک لحظه چند ثانیه‌ی ارزشمند امید رو توی قلبم حس کردم، چشمام از اشکی که توش حلقه زد گرم شد و لبم به گفتن وا شد.

اما، اما زورم کم بود امیدم یکباره خاموش شد، و من برگشتم به خودم، بدون امید بدون امید بدون امید.

و آدمی چیزی به جز امیده؟

این بار هم چشمام تر شد، اما نه از گرما، این بار از ناامیدی، این بار از ناامیدی اشکم تبدیل به هق‌هق شد، هق‌هقای بلند که بین حمدو توحید خوندن نمازم فاصله انداخت. این طوور وقتا یاد زینب می‌افتم، زینبِ نوشته‌هاش. که ازش خونده بودم وقتی ناامیده، وقتی پاش توان حرکت نداره، پیشونیش رو می‌ذاره رو مهر و شروع می‌کنه شکر کردنمی‌گفت انقدر شکر می‌کنم که دیگه یادم می‌ره دعا کنم، انقدر با شکرگزاری یادم می‌افته چیا دارم و یادم میفته چقدر کوچیکم روم نمی‌شه دعا کنم و آخرش مهر رو می‌بوسم چون فکر می کنم خدا این‌طوری بیشتر حواسش بهمه.

من عادت کردم خیلی وقته عادت کردم موقع دعا کردن حالتی جز این رو بلد نیستم حالتی رو نمی‌تونم تصور کنم که با شکرگزاری شروع نشه و با خجالت تموم نشه روم نمی‌شه بگم اینم می‌خوام چون به وسطای شکر که می‌رسم گریه‌م می‌گیره چون باورم نمی‌شه این همه نعمت دورمن، چون ذهنم خیلی کوچیک‌تر و فقیرتر از اینه که بلد باشه چیزای بزرگ بخواد.

«.من ذهنم فقیره

تو با دادن هدیه‌های بزرگ‌تر کائنات، روحمو بزرگ کن.»

پ.ن: تویى بى نیاز و منم نیازمند و آیا رحم کند بر نیازمند جز بى نیاز؟

/مناجات امیرالمومنین/

بعداً نوشت: الآن دو ساعت گذشته و من به طور معجزه‌واری دارم امشب می‌رم مشهد!

به فاطمه پیام دادم اگر این معجزه نیست، پس چی معجزه است؟


خدا منو نزدیک اتفاقات و لحظه‌ها می‌کنه اما تو دو قدمیش می‌کشتم عقب و من می‌دونم که هیچ‌کدومشون اتفاقی نیستن.می‌فهمم همه‌ی این نشدنا همه‌ی این محرومیت‌ها به علت قانون کارما است.

می‌دونم که بیشترین مجازات توی کارما محدودیته.الآن نه حالش و نه حوصله‌ش رو دارم که توضیح بدم داستان یونس و یوسف و توبه رو و ارتباط قانون کارما با تاریکی رو اما همه‌شون توی ذهنم مرور می‌شه.

نیاز دارم به تاریکی دل نهنگ برای وقتی که بگم قطعاً خودم به خودم ظلم کردم تا خدا برسونتم به ساحل امن و پر از آرامشش و بگه یونس فکر کرد می‌تونه و من نشون دادم که نمی‌تونه، اما من بخشیدمش!


اگه لیلی رو نداشتم می‌مردم، این رو واقعا حس می‌کنم هر روز بیشتر از قبل حضورش تو زندگیم پررنگ می‌شه، مسائلمون و مکالمه‌هامون عجیب‌تر می‌شه و دنیامون با همه‌ی تفاوتاش شبیه هم می‌شه.

من لیلی رو دوست دارم چون باعث می‌شه از تو رویاهام بیام تو واقعیت،اما این واقعیتی که لیلی برام می‌سازه چیزی از رویا کم نداره.

به خودش گفتم دیشب که دلم می‌خواد حرف جدی بزنم، همه‌ی حرفام، همه‌ی مکالماتم حتی اگر رنگ و بویی از جدی بودن داشته باشه در نهایت به مسخره‌بازی می‌رسه، چرا؟ چون انگار فقط می‌خوام همه‌چی رو دایورت کنم دلم می‌خواد فکر کردن به تمام مسائل مهم رو دایورت کنم برای روزای دیگه‌ای که نمی‌دونم کی می‌رسن و وقتی دیشب شرایط این‌طوری پیش رفت که حرف جدی زدیم با خودم گفتم دتس ایت.همین، همین چیزیه که منتظرش بودم.

الآن درست هجده ساعته که دارم اورتینک می‌کنم و کاش می‌شد مغزمو خاموش کنم.

از وقتی لیلی باهام حرف زده حتی تو خواب هم داشتم فکر می‌کردم و این داره باعث می‌شه حتی از سردرد نتونم سرمو روی بالش بذارم.
ولی باز هم می‌گم، باز هم می‌گیم :« حرف بزن، تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌م»

امروز از اون روزا بود که خودمو نگه داشته بودم که حرف نزنم، کاری انجام ندم، واکنش اشتباهی نشون ندم تا تموم بشه بره و واقعا احساس می‌کردم مغزم از اورتینک کردن درد می‌کنه و داشتم سعی می‌کردم صدای هنذفری رو بلندتر کنم تا صدای مغزمو نشنوم و زهرا با یه نرگس اومد تو، روحم تازه شد، احساس کردم حال خوب دوید و رفت توی رگ‌هام و کاملا های شدم! اگه این نرگس امروز نبود احتمالا در انتهای کلاس از احساس افسردگی‌ای که کل وجودمو گرفته بود یه گریه‌ی حسابی می‌کردم اما این بار نرگس منجیم شد.

و اگه اینا نبودن که نجاتم بدن من الآن کجا بودم؟ چی کار می‌کردم؟

پ.ن: ولی حقیقتاً نباید داده‌های ذهنم انقدر با هم ضد و نقیض می‌بود که مغزم تو فکر کردن دچار پنیک بشه!

*گفتنی‌ها چه آسان است

با رفیق قدیمی.

/یار روزهای روشن-رضا /


 

 

•سحر تو ویدیومسیجی که برام فرستاد از همیشه خوشگل‌تر و کیوت‌تر بود، و داشتم براش توضیح می‌دادم که دلیل این‌همه زیباییش چیه، ماجرا اینه که آدما وقتی کسی رو دوست دارن و کسی دوستشون داره بسیار زیبا و دوست داشتنی می‌شن انگار یه هاله‌ای از نور میاد دور صورتشون و چهره‌شون رو زیبا می‌کنه.

•امروز داشتیم درباره‌ی آدما و روابط پیچیده‌ی انسانی و احساساتمون حرف می‌زدیم و آخر حرف زدن که شد دیدم گلس گوشیم به ریزترین حالت ممکن دراومده و این‌طوری بودم که کام‌ان چطور ممکنه؟ و بله، وسط حرف زدن گلس گوشیم رو کنده بودم و گذاشته بودم وسط، یه ذره من خرد کرده بودم و یه ذره زهرا و آخر بحثمون هیچی ازش باقی نمونده بود و داشتم به این فکر می‌کردم که نظریه‌ی ناخودآگاه فروید واقعاً مناسبه، و چقدر همه‌چی از ناخودآگاهمون سرچسمه می‌گیره.

•هستی رفته مسافرت، و این خیلی عجیبه که دلم براش تنگ شده، این‌که من، انقدر سریع گاردمو گذاشتم کنار و دارم سعی می‌کنم با آدما یک‌پارچه بشم. از این‌که احساساتم داره برمی‌گرده خوشحالم.

• چقدر سکوت آدما و واقعی بودنشون جالبه، این‌که وقتی حرفی نیست سعی می‌کنن سکوت کنن، این‌که بلدن کی تایید کنن، بلدن کی سرشونو ت بدن و کی به حال خودمون ولمون کنن، انقدر امروز به وجد اومدم که واقعاً ممکن بود برم بگم مرسی از این‌که انقدر باشعورید دوست عزیز، ما دیفالتمون اینه که آدما بی‌شعورن و شما مثال نقضید، پس دمتون گرم!

• دارم چیزای جدیدی کشف می‌کنم یکی از مهم‌تریناش اینه که چقدر آدما می‌تونن در طول یه رابطه خلاق باشن، مثلاً طرف در طول رابطه داشته سعی می‌کرده به طرف مقابلش وزن سماعی یاد بده، آیا زیبا و خلاقانه نیست؟ واقعا که باشکوه و مناسبه.

هرچیزی که از محتاط بودن سرچشمه نگیره منو به وجد میاره.

البته که خیلی وقته هیچی منو اون‌قدر خوشحال یا ناراحت نمی‌کنه و داشتم همه‌ی اینا رو به زهرا می‌گفتم، داشتم می‌گفتم قبل و بعد هر کاری سه برابر از چیزی که باید دارم فکر می‌کنم و این باعث می‌شه یه عالمه انرژی ازم بره و این بزرگ‌ترین معضل این روزامه،و شاید نرگس راست می گفت، یه بدبینی داره تو وجودمون تزریق می‌شه که باعث می‌شه برای هر قدممون خیلی فکر کنیم، بیشتر از چیزی که باید و نیازه.

زهرا بهم امید داد که به زودی از شرش راحت می‌شم و من امیدوارم، مثل همیشه تنها چیزی که دارم امیده!

 


《.صحنه‌های عجیبی بود کربلای پنج. ما برای دفاع از هر متر کشورمان، خصوصاً در آن منطقه، شهید دادیم.

من همین‌جا بگویم وقتی صحنه نابخردانه آن نادان را در آتش زدن پرچم ایران دیدم، خیلی دلم سوخت. گفتم ای کاش به جای پرچم، من را ده بار آتش می‌زدند، نه تصویر من، من را.

چون ما برای نشاندن پرچم بر سر هر قله سنگی ده‌ها شهید دادیم تا این پرچم را سرافراز و برافراشته نگه داریم.》

ما از یک معصوم حرف نمی‌زنیم، از امام حرف نمی‌زنیم، از یک سبزه‌ی آفتاب‌خورده‌ی کرمانی‌ای حرف می‌زنیم به نام حاج قاسم.(حسین یکتا)

دعا کنیم غم‌هایمان کهنه نشود، بلکه غم‌هایمان عمیق شود و ما را زنده کند.

 


همیشه دوست داشتم یه روح بشم و برم توی فکر آدما دلم می‌خواست بدونم وقتی من نیستم آدما چه فکری درباره‌م می‌کنن آیا اصلا متوجه نبودم می‌شن؟ براشون مهمه که یه آدمی با این مشخصات با این اسم وجود داره یانه؟ دلم می‌خواست بدونم وقتی دارم یه کاری انجام می‌دم و خودم حواسم نیست آدمایی که چشمشون بهم میفته دچار چه احساسی می شن؟ اولین حسی که از من دریافت می‌کنن چیه؟ دلم می‌خواد آدما باهام حرف بزنن، همیشه. از خودشون بگن از احساساتشون از رفتارا و موقعیت‌هاشون.

دوست دارم بدونم آدما چطوری فکر می‌کنن دلم می خواد بدونم ذهن اونا هم همین‌قدر شلوغه که من ذهنم شلوغه؟ اونا یه وقتایی از شدت فکرای مختلف حالت تهوع می‌گیرن و وقتی دیگه کلمه برای بیرون ریختن ندارن دلشون می‌خواد بالا بیارن کلمه‌ها رو یا نه؟

این عادتو دارم که وسط مهم ترین لحظه‌ها دور بشم و نگاه کنم، می‌رم چند قدم عقب‌تر و به جمع نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حدس بزنم هر کس داره به چی و چطوری فکر می‌کنه، و می‌دونی چی توی اون لحظه من رو به وجد میاره؟ این‌که وقتی من برمی‌گردم عقب تا جمع رو نگاه کنم یکی رو ببینم که قبل من این‌کار رو کرده. روزای المپیاد یاسمن خیلی این‌طوری بودیاسمن یه عالمه فیلم و عکس زیبا داره که ما حواسمون نیست، یاسمن  اون شب تاریک یه روز قبل سال تحویل اون شبی که سرد بود و دیگه هیچ‌کس توی مدرسه نبود جز ما، ازمون فیلم گرفت.

بدون این‌که حواسمون باشه.اون شب، شبی بود که من خیلی رقیق بودم، من اغلب مواقع رقیقم و یه وقتایی این حجم از رقیق بودن رو نمی‌تونم برای خودم نگه دارم و باید حتماً ابرازش کنمروزایی که مدرسه می‌رفتم راحت‌تر بودم چون ملاحظاتی که الآن مجبورم توی دانشگاه بکنم رو نمی‌کردماون‌جا واقعاً یه آدم جدید توی راهرو پیدا می‌کردم و زل می‌زدم تو چشماش و می‌گفتم فلانی کفشت چقدر خوشگله، فلانی چشمات چقدر زیبا است و چیزایی از این دستروزایی که رقیق بودم می‌رفتم جلو و به آدما می‌گفتم می‌شه بهم محبت کنید؟

الآن اما دانش‌آموز فرهنگ نیستم، دانشجوی علوم‌اجتماعی‌م!و حتی اگه خودم نخوام هم یه چیزایی بهم تحمیل می‌شه. مجبورم یه چیزایی رو رعایت کنم، مثلاٍ نمی‌تونم توی حیاط دانشکده همین‌طوری بی‌هوا بشینم کنار یکی و بگم اون روز که داشتی حرف می زدی من از صدات خوشم اومد، نمی‌تونم برم بگم فلانی تو خی‌لی مودبی و من از این مدل مودب بودنت خوشم میاد نمی‌تونم بگم روزاییی که این رنگی می‌پوشی و این لباست رنگ چشماته من هم چشمام برق می زنه، در نتیجه روزهایی که رقیقم و توی دانشکده‌م مثل دیروز خودمو حبس می‌کنم توی سلف دانشگاه و به آدمای نزدیکم می‌گم که کنترلم کنن که به قول فروید بر اساس نهادم عمل نکنم.نهاد توی ساختار شخصیتی که فروید ازش حرف می‌زنه کاملا بر اساس لذت جلو می‌ره و براش هیچ‌چیزی از واقعیت و اخلاقیات مهم نیست. رویکرد منم دیروز همین بود روی اون صندلی نشسته بودم و سعی می‌کردم خویشتن‌داری کنم و یه حرفایی رو نزنم.
داشتم به شایا در مورد همین مسائل یه چیزایی می‌گفتم و با خودم فکر می‌کردم چقدر تونستم رفتارامو بروز ندم و خود واقعیم نباشم؟ درست‌تر این که چقدر تونستم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان کنم و نشونش ندم و چقدر تونستم جنبه‌های دیگه رو تقویت کنم. حقیقتش اینه که یه نگاه به ترم یک دانشجو بودن کردم و یه موقعیتایی توی دهنم تکرار شد و اتفاقا به شایا گفتم، وقتی درست‌تر و کامل‌تر فکر کردم اینه که من فکر می کردم دارم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان می‌کنم، چون واقعیت این بود که نه. من کاملاً خودم بودم.من هنوزم نمی‌تونم مثل دخترای نرمال ذهنی آدما مودب و مرتب روی صندلی بشینم، هنوزم وقتی رو صندلیای دانشکده می‌شینم و حرف می زنیم اون منم که روی دسته‌ی صندلی می‌شینم، اون منم که می‌رم پشت صندلیا و پشتمو می کنم به آدما و کله‌م رو کج می‌کنم و حرف می‌زنماین منم که روزایی که درد دارم عین ماری که به خودش می‌پیچه دور خودم می‌پیچم و توی حیاط کنار میدون می‌شینم رو لبه‌ی نیمکت و پاهامو می ذارم کنار میدون کوچیک دانشکده و واقعا رنگ پریده‌مو حالم بده و سردمه اما حاضر نیستم لباس بپوشم می‌دونی من این تصویر خسته رنگ‌پریده، زیر چشم‌ گود شده و سیاه‌شده‌ای که نشسته لبه ی نیمکت و داره سعی می‌کنه به حرف آدما گوش کنه و لبخند بزنه رو بیشتر دوست دارم. اون واقعی بودن خودم منو آروم می‌کنه، اون لحظه که حواسم به هیچ‌جا نیست جز خودم و این‌که خب این منم و نمی تونم سانسور کنم خودمو، نمی‌تونم مثل آدمای نرمال بشینم رو صندلی و وانمود کنم حالم از این بهتر نمی‌شه چون توی اون لحظه توی اون ساعت خود واقعیمم.منِ منِ واقعی.

من خواستم خودمو نشون ندم، اما خب نشون دادم، اگه وسط حلقه مطالعاتی با حرف آدمی حال نکردم و دیدم بحث داره منحرف می‌شه سرم رو گداشتم رو شونه‌ی هستی و گفتم هستی من دارم نمی‌فهمم چی می‌شه، تو می‌فهمی؟در حالی‌که می‌تونستم عین آدما چرت و پرت فلسفی ببافم و وانمود کنم دارم متوجه می‌شم اما خب نبودم.اون‌وقت اون آدم من نبودم.

من امروز دانشکده نرفتم، و احساس می‌کنم سه ماه از دنیا عقبم، چون انقدر اتفاقات عجیبی توی دانشکده افتاده که خودم باورم نمی‌شه،اما چیزی که بیشتر از هر چیزی بهم احساس خوبی می ده اینه که آدما دونه دونه میان و بهم می‌گن که جام خالی بوده، و برام با جزییاتی که دوستشون دارم همه‌چیز رو تعریف می‌کنن، آدما بهم می‌گن که موقع زدن فلان حرف بهمان آدم همچین کرد و می‌دونن که این چیزا چقدر برام مهمه و خوشحالم، حقیقتا خوشحالم که آدمایی دور و برمن که این روزا من رو به زندگی برمی‌گردونن.آخ، مهم‌تر از همه زهرا، که انقدر پررنگ شده تو زندگی این روزا که به قول یه آدمی انگیزه‌ی دانشگاه رفتن بدون زهرا برام ۲۸درصده.

برمی‌گردم به همون حرفای اصلیآره داشتم می‌گفتم یاسمن آدمی بود که همیشه زودتر از من از جمع فاصله می‌گرفت و اصلا فیلم المپیاد با شاهکار اون شب یاسمن شروع می‌شه که ما آزاد و رها تو حیاط چرخیده بودیم و دویده بودیم و حالا یاسمن بهمون گفته بود می‌خواد عکس بگیره، اما خب یاسمن هیچ‌وقت عکس نمی‌یگره یاسمن استاد فیلم‌گرفتن به بهانه‌ی عکسه.

امشب دوباره تو اون حالتی‌م که اون شب توی قطار بودم.خوابم نمی‌برد و داشتم فکر می‌کردم به تموم لحظه‌هایی که گذشته بود، همه‌ی لحظه‌هاییه که من سرمو بالا نیاورده بودم که یه چیزایی رو نبینم، به علاوه‌ی تموم لحظات دیگه‌ای که فارغ از قضاوت آدما بلند بلند فکر کرده بودم.

امشب پر از حرفم، پر از اخساسات جدید و حتی شاید متناقض، پر از تصمیماییکه گرفتمشون اما نمی‌دونم عملی می‌شه یا نه.آم، یه چیزی هست و مهم‌تر از همه است، اونم اینه که من این روزا یه عامل بازدارنده دارم، یه راز توی دلم دارم، یه راز که فکر می‌کنم دارم باهاش هر کاری می‌کنم به جز مراقبت، انگار این راز رو گذاشتم توی یه قفس، دور قفس پارچه پیچیدم و دفنش کردم توی یه چاله عمیق توی زیرزمین خونه‌مون.
واقعا تصورم اینه که این راز رو خفه کردم و دچار توهمم که دارم ازش مراقبت می‌کنم، حقیقت اینه که دارم دفنش می‌کنم و نادیده‌ش می‌گیرم و در عین حال این راز زنده است، با هر نشونه‌ای سرشو از توی قلبم بیرون میاره و داد می‌زنه من هستم! و من باز دهنشو می‌بندم.می‌دونی از وقتی این راز رو توی قلبم نگهداری می کنم انگار یه بخش زیادی از انرژیم رو از دست دادم، انگار زانوهام سست شدن، انگار موقع حرف زدن صدام می‌لرزه، انگار دیگه من اون آدم رها نیستم، انگار این راز دست و پام رو بسته، نمی‌ذاره محکم قدم بذارم، همه‌ی قدمام پر از تردیده.

دلم خیلی چیزا می‌خواد، خیلی چیزایی که باعث بشه احساس شادی کنم، بیشتر از این، شادی توام با آرامش ، به زهرا گفتم دلم می‌خواد الآن که دارم این‌جا راه می‌رم یه کسی بیاد و بهم بگه می‌خواد حرف بزنه، و اون حرف بزنه، زیاد و من بشنومدلم شنونده بودن می‌خواد، شنونده بودن فعالو حضوری. خیلی وقته همه‌چیز رو به صورت حضوری ترجیح می‌دم، نمی‌تونم از پشت گوشی همه‌ی خودم رو بروز بدم و همه‌ی اون آدم رو دریافت کنم. این‌طوری شدم که وقتی آدمام پیام می‌دن حرف بزنیم این‌طوری‌م که خواهش می‌کنم حضوری چطور می‌تونم نادیده بگیرم زبان بدن آدما رو، حالت نشستنشونو، مدل چشماشون، موقع بیان کردن فکراشون همه‌ی اینا من رو ترغیب و کنجکاو می‌کنه به حضوری و واقعی بودن.

و خب آخیش. پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

.

 

پ.ن: عنوان، آهنگ پالت، مثلث.


 

 

ما همیشه برای چیزایی که از دستشون دادیم سوگواری نمی‌کنیم، ما برای چیزایی که می‌تونستیم به دست بیاریم و نخواستیم که داشته باشیمشون سوگواری می‌کنیم.

من اون شب تو حرم امام رضا سوگواری کردم برای چیزی که می‌تونستم داشته باشمش اما نخواستمش. دل بی‌قرارمو اون‌جا گرو گذاشتم و از امام رضا یه دل محکم‌تر رو خواستم.

می‌دونی، ماجرا اینه که ما چی رو با چی معامله می‌کنیم؟ مسئله این‌جا است که می‌خوایم ببینیم یا نه، وقتی تصمیم می‌گیریم نبینیم ماجرا خیلی فرق می‌کنه، وقتی قرار می‌ذاریم نبینیم خدا مهر خاموشی می‌زنه رو گوشمون رو چشممون و روی دهانمون و در نهایت روی قلبمون. دیگه اون‌وقت نه این‌که تلاش کنیم چشمامونو ببندیم و نبینیم، نه! اون وقته که اصلاً تلاشی برای ندیدن و نشنیدن نمی‌کنی چون دیگه ابزارشو نداری چون خدا مهر خاموشی زده رو قلبت.*

اما اگه این غبار کم باشه، با نشونه‌ها، زنده می‌شی، رشد می‌کنی، اخلاص ذهن و راهتو روشن می‌کنه، چشمای غبارگرفته، قلبایی که غبار روشون نشسته پاک می‌شن و تو تازه می‌بینی، اگر قرار بر دیدن مادی اتفاقات باشه ما همیشه چند هیچ عقبیم. چون دنیا همین دو دوتا چارتای آدما نیست و چه خوب که نیست.

من تموم این روزا، تموم این روزایی که حاج قاسم نبود و باورمون نمی‌شد که نیست یاد تو بودم روح‌الله، یاد جمله‌ی طلایی وصیت‌نامه‌ت 《شهادت خوب است، اما تقوا بهتر است》 من خی‌لی یادت بودم.

و من قبل حاج‌قاسم، سر شهادت تو، مطمئن شده بودم که نطق شهدا تازه بعد شهادتشون باز می‌شه و صداشون عالم‌گیر می‌شه

الآن سر مزارت که بالاش بوته‌ی یاس کاشتن-همون نذر قدیمی- هزار و یکی آدم میان که تو رو نمی‌شناختن، از مظلومیتت خبر نداشتن، اما روح‌الله

آخ که نمی‌دونی ما این‌جا برای عزاداری سرباز وطنمون باید به آدما جواب پس بدیم

دعامون کن.

برامون دعا کن که چشممون حقیقت رو ببینه، برامون دعا کن مسیر ذهنمون روشن بشه، که بتونیم چیزی بیشتر از قدمای جلوترمونو ببینیم، بلد بشیم خودخواهیامونو بذاریم کنار و برای خدا کار کنیم.

دعا کن زبانمون گویا بشه، برای خودمون و نسلای بعد از خودمون 《ایمان》 بخواه.

به برکت همون همسایگی کوتاه، التماست می‌کنم دعام کن روح‌الله.این روزا فقط دعای عاقبت به خیری می‌تونه نجاتمون بده.

می‌دونم که زنده‌ای، می‌دونم که می‌بینی، می‌دونم که الآن دستت برای کمک کردن هزار برابر بازتر از وقتیه که این‌جا روی زمین بودی. من با تک‌تک سلولام معتقدم به این‌که "شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند"

*آیه‌ی ۱۸ سوره‌ی بقره |صم بکم عمی فهم لایرجعون|

عکس: روح‌اللهِ کوچک.


کدایی که برامون تعریف شده بود تا بتونیم انتخاب واحد کنیم کدای درستی نبود، چارت درسی عوض شده بود اما کدهای جدید هنوز تعریف نشده بودن.
سامانه‌ی زیبای گلستان(!) مدام خطا می‌داد، حتی برای درسای تخصصیمون و می‌گفت عدم تطابق با سرفصل رشته‌مون داره.
تو اون شلوغیای آموزش و دانشکده و روز انتخاب واحد که همه می‌شینن جلوی در آموزش تا کارشون راه بیفته رفتیم و اومدیم تهش بهمون یه برنامه دادن و گفتن فقط همینا رو می‌تونین بردادین و ما این‌طوری بودیم که نه، نمی‌خوایم.ما نمی‌خوایم آشغال‌ترین واحدا رو با آشغال‌ترین استادا بگذرونیم‌.گفتن نه همینه که هست برید با مدیرگروهتون صحبت کنید. مدیرگروهمون احمق‌تر از آدمای دیگه‌ی دانشکده است و  برگشته سمت ده نفرمون و می‌گه بچه‌ها شما سال اولید فک کنید دبیرستانه و برنامه‌ای که ما بهتون می‌دیم رو اجرا کنید.
و ما محکم وایستادیم و گفتیم نه!یا کد جدید برامون تعریف می‌کنین یا ما انتخاب واحد نمی‌کنیم، گفتن نمی‌شه، تلاش الکی نکنین.
بیخیال نشدیم به آدمای دیگه زنگ زدیم و گفتیم انتخاب واحداتون رو به دوازده تا برسونین و درس دیگه‌ای برندارین قراره اعتراض کنیم. از ساعت هفت صبح داشتیم توی علوم اجتماعی می‌دویدیم. از این اتاق به اون اتاق، از طبقه‌ی چهار به طبقه‌ی یک و هیچ‌کس پاسخگو نبود تا رییس دانشکده رو آوردیم. ده نفر آدم عصبانی بودیم که دانشکده رو گذاشته بودیم رو سرمون و می‌گفتیم ما انتخاب واحد نمی‌کنیم تا کدای جدید برامون تعریف کنین، کلاس ظرفیت داره و درس تخصصیمون هم هست ما بیخیال نمی‌شیم.
سال‌بالاییا حمایت می‌کردن اما آروم می‌‌گفتن حل نمی‌شه امید نداشته باشین.
رییس دانشکده مسئول آموزش رو کشید بیرون و گفت اینا چی می‌گن و کارشونو درست کن.مسئول آموزش ساکت شد و گفت این‌که کار خاصی نیست، حتماً دکتر، من الآن انجام می‌دم.کاری نداره! و به محض این‌که اعتمادی رفت بیرون دوباره گفت نه نمی‌شه! از شدت عصبانیت سرخ شده بودیم و داد و بیداد می‌کردیم.همه‌ی دانشکده تعجب کرده بودن از این همه پیگیری دوباره رفتیم پیش رییس دانشکده و حوزه ریاست و هر مقامی که واقعاً توی دانشکده وجود داره
اعتمادی دست مسئول آموزش رو گرفت و گفت اول برای اینا کد تعریف کن و ما این‌طوری بودیم که هللل یههه. شد.شد
اعتراضمون جواب داد و اون لذتی که بردیم غیر قابل وصف بود.
ما تونستیم با کدای جدید ساعت ۴بعدازظهر بعد نه ساعت انتخاب واحد کنیم اما فقط دوازده واحد اما می‌دونید ماجرا چیه اون دوازده واحد خیلی اررشمندتر از ۲۰واحدی بود که می‌تونستیم برداریم.
چون براش جنگیده بودیم.
براش دعوا کرده بودیم، برای گرفتن حقمون یه قدمی برداشته بودیم و فهمیده بودیم حرکات جمعی جوابه.
ملت با دست نشونمون می‌دادن و می‌گفتن اینا ورودیایی‌ن که اعتراض کردن و کارشون حل شدو حالا علوم‌اجتماعی برای همه‌ی ما ده نفر لذت‌بخش‌تره، می‌دونم که دوازده بهمن وقتی سر کلاس می‌شینیم احساس شور می‌کنیم چون ما منفعل نبودیم و یه حرکتی کردیم.
و خب آره.
من دیگه این روزا دل‌تنگ دانشکده و آدماش می‌شم.
این‌جا همون جاییه که می‌خواستم.

این بهترین حسیه که تو این چند وقت اخیر تجربه کردم.

پ.ن: عنوان از چارتار


the great gatsby-2013

نیک: گتسبی به نور سبز ایمان داشت، به آینده‌ لذتناکی که سال به سال از پسِ ما می‌گذرد. اگر این‌بار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید، و دست‌هایمان را به دوردست‌ها درازتر خواهیم کرد… و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایق‌هایمان بر خلاف جریان آب پارو می‌زنیم، و پیوسته به سمتِ گذشته رانده می‌شویم.


 

هر آدمی که به ما می‌خوره و ما باهاش ارتباط می‌گیریم یه ردی از خودش به جا می‌ذاره، مهم نیست این ارتباط یک سلام ساده باشه یا یک معاشرت عمیق و دوستی چندین و چند ساله، همه‌ی اینا یه ردپایی از خودشون توی روحمون باقی می‌ذارن، ما سعی می‌کنیم آدم‌ها رو فراموش کنیم، بدی‌ها رو از یاد ببریم، اما حقیقت اینه که همیشه یه چیزی از وجود آدما تهِ قلبمون باقی می‌مونه، ته‌مونده ای از احساس که باعث می‌شه رد نگاهی رو دنبال کنیم، به سلام کردن اون آدم و واکنشاش نگاه کنیم. 

این احساس ته‌نشین شده یه حد متعادلی از دوست داشتنه که حتی ما گاهی فراموشش می‌کنیم، فراموش می‌کنیم که به اون آدما احساسی داریم، یادمون می‌ره که کاراشونو دنبال می‌کنیم، حرفاشون برامون مهمه، عادت می‌کنیم به داشتن حداقلی از احساس.

این ردپایی که آدما از خودشون توی روحمون به جا می‌ذارن، همیشه شبیه محبت، زیبا نیست. گاهی وقتا خراش‌های روی روحمون ردپای آدماییه که وارد زندگیمون شدن، این خراش‌ها کم‌رنگ می‌شه جراحتش خوب می‌شه اما همیشه همیشه همیشه یه خط کم‌رنگ روی روحمون باقی می‌مونه که باعث می‌شهخودمون به یاد بیاریم یه روزی یه جایی یه رفتاری باعث شد روحمون ترک برداره.

من خیلی وقته سعی می‌کنم از روحم مراقبت کنم، اما این‌که بلدم؟ آیا می‌تونم؟ آیا اصلاً صحیحه این‌طور مراقبت کردن؟ نمی‌دونم.

من خیلی وقته چیزی نمی‌دونم.

خیلی وقته پناه آوردم به خودم، به ذاتِ خودم.

اما این پناهگاه امنیه؟ نمی‌دونم!

 

پ.ن: داستان اینه که خون می‌ره و جراحتش پیدا نیست -از کانال زهرا اسدی-

پ.ن: حرف‌های زیبا از آدم‌های زیبا-یک-

 


-وقتی ذهنم خیلی درگیره می‌رم یه جای شلوغ، و یه کنج می‌شینم و فکر می‌کنم.

من وقتی راه می‌رم به تو فکر می‌کنم، وقتی حرف می‌زنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار می‌خورم به تو فکر می‌کنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف می‌‌زنم هم باز به تو فکر می‌کنم.

کاش می‌شد رفت تو ذهن آدما، کاش می‌شد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمی‌خواد آدما بهم توجه کنن، همون‌طور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درست‌تر این‌که می‌خوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن می‌ترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمی‌دونم تو زندگیم، نمی‌دونم نزدیکن یا دور، نمی‌دونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.

کاش خود آدم‌ها می‌اومدن و می‌گفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.

-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح می‌دم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.

دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش می‌کنم.

و باز تکرار می‌کنم:

آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمی کنه، آدم برای چیزایی که می‌تونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری می‌کنه.

 


 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.

طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه می‌خوای یه کاری بکنی. نکن آقا. آروم بشین.

اما من همیشه گفتم با من تلاش کن که بدانم نمرده‌م این تناقض کجا حل می شه؟

امروز روز خوبی برای خوندن کلماتِ آدم‌ها است پس برای چندمین بار می‌رم و کلمه‌های آدما رو می‌خونم. چی دستگیرم می‌شه اما؟ یه قلبِ رقیق.

طوبآ برای گیله‌مرد نوشته بود: رقیق‌قلبِ قوی روح و خب دتس‌ایت. - چون بزرگ‌ترین مشکلم با آدما اینه که فقط رقیق‌قلبن و قوی‌روح نیستن!-

ذهنم باز می‌پره و این از مدل نوشتنم و حرف زدنم معلومه، جمله‌هام تموم نمی‌شن، ته ندارن.

غزاله باز هم راست می‌گه بنشینم و صبر پیش گیرم.

یه چیزی این روزا مغزم رو می‌خوره که حتی بلد نیستم بیانش کنم پس هی موکولش می‌کنم به بعد، نمی‌دونم این بعد می رسه یه روزی یا نه.

اما به لیلی قول حرف زدن درباره‌ش رو دادم که خودم رو موظف کنم به حرف زدن.

کاش بگم آه و خودتون بفهمینش.

این روزا به این فکر می‌کنم که رها کردن رو بلدم یا نه؟ می‌بینم که نه، خی‌لی وقته زور رها کردن ندارم اما خب زور چنگ زدن و نگه داشتن هم نه.

دارایی‌هام نیاز به ترمیم دارن.

همیشه همیشه همیشه.

دلم ادبیات می‌خواد ادبیاتِ نجات‌بخش.

پ.ن: -ولی چشماش برق می‌زد و برق چشماش من رو ترسوند-



●چند روز قبل به فاطمه گفتم چیزی که من رو اذیت می‌کنه اینه که بدون این‌که بخوام افتادم تو بازی‌. اون موقع که این حرف رو زدم فکر می‌کردم این جدیدترین و عجیب‌ترین حسیه که تا الآن داشتم.اما چند روز بعد وقتی داشتم کانال آدم‌های مختلف رو می‌خوندم رسیدم به اون‌جایی که سارا نوشته بود فلانی می‌گه من انتخاب نکردم، من انتخاب شدم و این مسئله اذیتم می‌کنه.
●ما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم اما به طرز عجیب و حتی ترسناکی به هم ربط پیدا می‌کنیم.
شبیه اون روز که من تصمیم گرفتم از علو‌م‌اجتماعی تا جهاد رو پیاده برم و اون آهنگی رو گوش دادم که می‌دونستم شایا اون روزا همون رو گوش می‌ده و خب گریه‌م گرفت.اون‌جا تو نوت گوشیم نوشتم:《وقتی آهنگایی که گوش می‌دیم شبیه به هم می‌شه اما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم. می‌تونم چشمامو ببندم جلال رو به سمت فاطمی پیاده برم و تو خیالاتم تو رو ببینم که ایتالیا رو به سمت انقلاب می‌ری.》
ما به هم ربط پیدا می‌کنیم بدون این‌که بخوایم بدون این‌که بفهمیم.
من با زهرایی دوست می‌شم که قبلاً یه جایی رفیق قدیمی دوست صمیمی من بوده.
و خب این‌طوری می‌شیم که زمین گرده. کاش ما یه جای درست به هم پیوند بخوریم.

●من و کیمیا سه شب پیش تا صبح رقت قلب کشیدیم.نفس‌هامون رو حبس کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. و این وسط کلی گریه کردیم برای از دست‌رفته‌هایی که دیگه قابل برگشت نیستن اما تهش زدیم رو شونه‌ی هم و گفتیم هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و سعی می‌کنیم روابطمونو زنده نگه داریم. این‌که چی شد چیا گفتیم چیزیه که شاید هیچ‌وقت خودمون هم نفهمیدیم فقط بعد دو ساعت متوجه شدیم یه چیزی توی وجود ما بعد از خوندن اون متن‌ها و زدن اون حرفا تغییر کرد و اون اینه که ما عوض شدیم.در واقع ما بزرگ شدیم. الآن درباره‌ی چیزایی حرف می‌زنیم که هیچ‌وقت حتی فکر نکردیم بشه درباره‌ش انقدر جدی حرف زد.
دیشب هم به کیمیا گفتم، براش گفتم چیا به روحمون آسیب می‌زنه و قبول کرد اما به هم قول ندادیم از روحمون مراقبت کنیم. چون اگه هنوز یه چیزی بین من و کیمیا باقی مونده باشه همین دیوونگیامونه.
●من و فاطمه وارد دراما شدیم. درامای عجیبی که هیچ‌جوره فکر نمی‌کردیم توش بیفتیم و آدم‌ها این‌طوری به هم گره بخورن. الآن هر دیالوگی که فاطمه رد و بدل می‌کنه دیگه فقط به ما ربط پیدا نمی‌کنه، زندگی آدم‌ها و سرنوشتشون رو تحت تاثیر قرار می‌ده و انقدر همه‌چی داره سریع اتفاق می‌افته که اون شب گفتم فاطمه دیگه از این‌جا به بعدشو بلد نیستم، کاش می‌شد خدا بهمون بگه بخش بعدی قراره چه اتفاقی بیفته و جفتمون فقط شونه بالا انداختیم و سعی کردیم نقشمونو درست انجام بدیم.
●و چیزهایی هست که نمی‌دانی[م]

 

پ.ن: پس برنامه‌ی ما تا چند شب اشکی شدن و سوگواریه.

پیوست: واقعه. [این صدایی که روزها است تو گوشم پلی می‌شه و وسطاش من رو به گریه می‌اندازه]


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی و چاپ کاتالوگ افراگرافیک مجلس Erika وکیل پایه یک مهریه طلاق تهران فرش ماشینی | خرید فرش ماشینی | قیمت فرش ماشینی ثبت شرکت pickadance روزنوشته‌های علی شنوایی قناد اصفهان برتر مدلینگ