هی پسر
یادته کوچیکتر بودیممن اون موقع تازه فهمیدم چیم کیم و چی میخوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمیفهمیدم که لاشین فقط یهجایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.ما شدیم بغلدستیای همدیگهما یههویی شدیم صمیمیترینا.ما شناخته شدیم با هم.همه میدونستن ما اگه قراره جایی بریم اگه قراره کاری بکنیم کنار همیم.اون فیلمی که ساختیم اون دویدنایی که تو کردی و پشتصحنهای که برای خودمون ساختیم.
اما میدونی فرق من و تو چی بود؟تو دوست داشتی جلو باشی دوست داشتی موقع عرضه کردن خودت باشی و من همیشه میخواستم دیده نشم.همیشه اون پشت داشتم یهکارایی میکردم.اما تو منو رشد دادی.من با دوست شدن با تو به چیزای خوبی رسیدم و البته فهمیدم که چقدرر خودمو دوست ندارممن بدترین روزامو تجربه کردمتو یادته.تو اون روز به من گفتی که اشتباه نمیکنم یه روزی که ۱۳ ۱۴سالمون بود تو به من گفتی اشتباه نمیکنم و من شکسته شدمیک آن احساس کردم واقعا به چیزی ته قلبم ریخت و خوب شدمتو منو از اون آدم نجات دادی.
خودت الآن هیچی یادت نیست از روزایی که حرف زدیم و خواستیم که با هم باشیم.بعدها با "ب" نشستیم به حرف زدن "ب" گفت ناراحت بوده از بودنم با توروزایی که احساس میکردم کسی دوستم نداره و خودمو به تو نزدیک میکردم باز هم کسایی بودن که براشون مهم باشمجالبه.
آره پسر من و تو خواستیم که با هم باشیم با هم شناخته بشیم و با هم تجربه کنیماما هیچوقت جلوی پیشرفت همدیگه رو نگرفتیم.
تو همهچیز رو به من نمیگیاما من ته همهچی به تو پناه میارمچون تو منو بدون سانسور میخوایتو منو همونطوری که هستم شناختی.
من و تو با هم متفاوتیمخیلی.
یهوقتایی واقعا احساس میکنم هیچچیزی نداریم که شبیه به هم باشه جز اینکه خواستیم با تفاوتامون همدیگه رو قبول کنیم و عشق بورزیم.
نمیدونم فاطمه.
من ته این دوستی رو نمیدونم
نمیشناسم.
اما هربار که میبینمت یهچیزی تهقلبم از آرمانام فرو میریزه
ما آرمانایی رو دنبال کردیم که حس میکنم هرچقدر تو بهشون نزدیک میشی من دور میشم و این قلبمو به درد میاره.
من تواناییای تو رو میبینم و تو نمیذاری بشکنم تو میگی که من چیزایی دارم که نمیبینمشونتو میگی من بلدم ریاکشن نشون بدم اما هی پسرکه چی؟
نکتهم اینه،که چی؟ وقتی نگات میکنم و میگم تو کاریزما داری و من ندارم پس دیگه خفهشو و خفه میشی ازت خوشم میاد
وقتی واقعیتمونو به ذهنم میاری گریهم میگیره اما دوست دارم این حس رو.
کاش تو ناجی من بودی فاطمه.
کاش میگفتی میسازیم همهچیز رو با همغصه نخوردرستش میکنیم.
اما من افتادم جایی که باید تنهایی بار همهچیز رو به دوش بکشم و تو آدماتو پیدا کردی.
قصهمون درازه اما امیدوارم تموم نشه.
آره پسر.
به قول همون بهرامیانی که این روزا ازش حرف میزنی
بد وقتی به هم خوردیم سید.
درباره این سایت