این آدم شور زندگی داره و این ویژگی‌ایه که من تو آدمای دیگه کم‌تر می‌بینم یا حتی شاید بگم اصلاً نمی‌بینم، این آدم شوق ادبیات خوندن داره و شوق زندگی از توی چشماش منعکس می‌شه، این قلب من رو به درد میاره چون می‌دونم که روزی این من بودم با چنین ویژگی‌هایی.
این من بودم که وقتی یه جلسه از کلاس مدرسه رو پیچوندیم و رفتیم توی کتابخونه‌ای که حکم خونه‌مون رو داشت، چشمام موقع حرف زدن برق می‌زد و قلبم ضربان مشخصی نداشت.
درست یادمه یه بعدازظهری که رفتیم و من روی میز نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار پشت کتارخونه و می‌شنیدم که بچه‌ها دارن حرف می‌زنن،
بحث اون روز درباره‌ی خودمون بود، داشتیم در مورد ویژگی‌های خوبمون حرف می‌زدیم و بچه‌ها می‌گفتن که تو چشمات برق می‌زنه سر کلاسا و این ما رو به وجد میاره، اون روزی که من از هیجان بلند بلند فکر می‌کردم و شیفته‌ی آشنایی با آدمای جدید بودم.
اما شاید بزرگ شدم
و این بزرگ‌ شدن چیزی نبود که من دنبالش باشم.
دلم برای فاجو تنگ شده دلم برای سوگل تنگ شده اینا آدمایی‌ن که من رو از محافظه‌کاری نجات می‌دن.روزایی که مدرسه بودیم و من می‌رفتم تو لاک خودم، روزایی که از تمام دنیا می‌ترسیدم و طبق عادت ناراحت شدنم کز می‌کردم یه گوشه و حرف نمی‌زدم، این فاجو بود که وسط غم و تنهاییام دستمو می‌گرفت و نجاتم می‌داداین فاجو بود که بلندم می‌کرد و یادم می‌داد حرف بزنم یادم می‌داد بلند بلند خواسته‌هامو فریاد بزنم حتی اگه شنیده نشن.
داشتم می‌گفتم که این آدم تنها کسیه که من می‌بینم شور زندگیش تو چشماش منعکس می‌شه این آدم تنها کسیه که منو یاد گذشته می‌اندازه.
و دیروز که با غز توی دانشکده حرف می‌زدیم غزاله منو به حرف وادار کرد و من داشتم چیزای عجیبی می‌گفتم.
بهش گفتم دلم می‌خواد یکی منو بندازه توی راه و وقتی راه افتادم اون موقعی که حواسم نیست ول کنه و بره، چون حتی این‌که بدونم داره رهام می‌کنه ممکنه باعث بشه کنار بکشم و ادامه ندم‌.
داشتم می‌گفتم گاهی فکر می‌کنم لیاقت شاگرد آرش بودن هم ندارم.وقتی اون‌قدر زیبا داشت ما رو به دوستاش معرفی می‌کرد ما لایقش نبودیمما لایق این نبودیم که بگیم شاگرد آدم بزرگی مثل آرش بودیم اما ما هنوزم مدیونشیمهمین یه ذره شور و شوقی که زنده‌مون نگه می‌داره رو آرش توی وجودمون تزریق کرد.
من خی‌لی وقته که چشمام برق نمی‌زنه خیلی وقته که قلبم نمی‌لرزه، خیلی وقته که بدو بدو از در نمیام تو و بگم می‌شه یه چیزایی تعریف کنم؟ خیلی وقته با آدما حرف نزدمعادت حرف زدن و تعریف جزییاتمو از دست دادم مگر این‌که هرچند وقت یه بار این روحیه‌م رو زنده کنن، آدمایی مثل شایا، با رفتارا و حرفایی که منو یاد خودم می‌اندازه، خیلی وقته که 《معمولی》 زندگی می‌کنم.
دیروز سر کلای احساس کردم یه‌کم به قبل نزدیک‌تر شدم، اینو وقتی فهمیدم که داشتم درباره‌ی مبحث مورد علاقه‌م ارائه می‌دادم و برنامه‌م ده دقیقه ارائه بود اما وقتی شروع کردم نیم ساعت تمام درباره‌ش حرف زدم و کل این نیم ساعت همه‌ چیز توی ذهنم بودچیزی که من رو به خودم نزدیک‌تر می‌کرد و تهش که گفتم تموم تو چشمای زهرا نگاه کردم و بهم لبخند زد.اون می‌فهمه که چی خوشحالم می‌کنه.
خوشحال بودم که بچه‌ها موضوعم رو دوست داشتن و خوشحال‌تر شدم وقتی دیدم همین بچه‌های منفعل که در طول این دو ماه حسابی از دستشون عصبانی بودم و غر زده بودم، بعد حرفام توی گروه همه‌ی اون کارا رو انجام داده بودن و پیگیری کرده بودن.
همه‌ی این دو ماه و از روزی که نمایندگی بهم تحمیل شد از دستشون حرص خوردم، از این‌که بدیهیات رو نمی‌دونن، از این‌که آداب معاشرت بلد نیستن، از این‌که مشخصاً《بچه》ن.
اما دیروز یه نفس راحت کشیدم که نه، می.شه امیدوار بود.
نمی‌خواستم بچه‌ها بدونن المپیادی بودم چون می‌دونم که گارد می‌گیرن و باعث می‌شه فکر کنن تو یه آدم متفاوتی برای همین برگه‌ی پیش‌ترمم رو خی‌لی ریز نشون استاد اندیشه دادم و فکر می‌کردم دنیا رو فتح کردم و کسی متوجه نشده اما سر کلاس بعدی یکی از بچه‌ها اومد و پرسید تو المپیادی بودی؟:)
و من این‌طوری بودم که عه از کجا فهمیدی!!
و بله، فهمیدن این یه نفر به معنای فهمیدن کل علوم‌اجتماعیهالبته که در نهایت چیزی نمی‌شه.هر گاردی که بوده تا الآن شکسته‌ شده.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های یک f فروشگاه اینترنتی دکوراسیون داخلی چندسو فانوس خیال نمایندگی رسمی محصولات غذایی شرکت تکسو فروش بهترین لنز های رنگی و طبی شرکت اپتیک دیدآور بهترین ها پایگاه خبری بازرگان ایرانی فروشگاه موبایل A2 آبی نما