برقا رو خاموش کردن، همه‌جا تاریک شدروضه‌خون شروع کرد، ضجه‌ها و ناله‌ها شروع شد، وسطای روضه رسید و کوچولویی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود شروع به بی‌‌تابی کردمامانش بغلش کرد، نوازشش کرد، باهاش حرف زد، گفت چی می‌خوای؟ بچه مدام گریه می‌کرد، وسط گریه‌هاش گفت:《آبا آبا‌‌》 آبجیش سریع از وسط جمعیت بلند شد و رفت براش آب بیاره، کل این ماجرای آب آوردن سر جمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما این بچه هر لحظه بی‌تابیش بیشتر می‌شداز این بغل به اون بغل می‌شد مادرش بغلش می‌کرد و مدام تو گوشش می‌خوند:《آبحی برات آب میاره، ببین داره میاد نگاش کن》بچه آروم نمی‌شد، آبجیش نزدیک شد چشمای این بچه برقی زد و آروم شد. مادرش لیوان آب رو گرفت جلوی دهن بچه و گفت به یاد طفل شش ماهه‌ی امام حسین که تشنه شهید شدو چشماش پر از اشک شد
چقدر طول کشید؟عمو هنوز رفته آب بیاره‌.
روضه، روضه‌ی مجسمه‌.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

James جدیدترین اخبار روز هد هد حدیث کوهساران روزگار سرد طراحی آشپزخانه صنعتی برش ليزر